-
آدم ها جنس های ناشناخته
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1393 19:10
آدم ها جنس های ناشناخته ای هستند،وقتی سکوت می کنند،وقتی فقط به یه نقطه نگاه می کنند،وقتی فکر می کنی کیلومترها نگاهشون تا تو فاصله داره وقتی لبخندشون خشک میشه رو لباشون وقتی دستاتو جلوی چشماشون میگیری و انگار چشما سنگ شدن... اون زمانه که با خودت فکر میکنی این آدم باید تو خاطرات قشنگش غوطه ور باشه یا اصلا از غم عزیزی یا...
-
می شود؟
جمعه 10 خردادماه سال 1392 19:15
چند روزی است گرفتار بدبختی جدیدی شده ام،گروه گروه آدم را باید برای استخدام و کار، گزینش کنم،آخر هر چه به دوستان می گویم بابا من آدم اینکار نیستم هیچکدام باور نمی کنند،فردا وقتی تمام 186 نفر را قبول کردم می فهمند برای استخدام یکنفر از همچون منی نباید بخواهند گزینش کند آنهم نیرویی از جنس مخالف.... .....بهرحال من به...
-
....بی عنوان
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 13:49
امروز بازهم پستچی پیر محله ی ما نیامد یعنی آمد اما باز هم نامه تو را فراموش کرده بود با خود بیاورد نه که فراموش کرده باشد می گفت نامه ای برایم نیاورده است نکه تو ننوشته باشی نه می گفت ...... اصلا یا باید خانه مان را عوض کنم یا پستچی را تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!! دروغ گفتن تنها بهانه برخی برای...
-
دارم می رم...
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 19:40
وبلاگ دیگر من... http://maanto.blogfa.com/
-
غمگینم
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 18:20
«غمگین و خستهام»،«دلم یک هوای بارانی میخواهد و یک شانه برای گریه کردن»،« و یک گور پدری که نثار دنیا و تمام متعلقاتش بکنم»
-
من یا تو؟
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 22:31
من سیگار نمی کشم اما از سیگاری ها می کشم... از آنهایی که عشق را دود می کنن،علاقه را مردود می کنن و با بی خیالی تنها سیگار دود می کنن دروغ را دوست ندارم چون اگر تنها بودی ..... بی خیال تو راست می گویی من باور می کنم که تنهایی،ثابت کن تا من به قولم وفا کنم..... می گویی نه ....پس بازهم نخ آخر است
-
نخ آخر
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 11:10
یادت برایم همانند سیگار پیرمردیست... که سالهاست میگوید نخ آخر است......!!
-
حرف های تــــــــــــــ و
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 22:57
حرف های تــــــــــــــ و گیر کردند ... در ... گلوی من ....! نمی دانم چرا اما این را می دانم که در کودکی پدرم می گفت حرف اندازه دهانت بزن اون روزها در روزهای پر التهاب کودکی هیچگاه معنی این حرف را نفهمیدم اما امروز در این لحظه از زمان می فهم که چگونه حرف بزرگ در گلویت گیر می کند و تو امروز آن حرف بزرگی که در گلویم گیر...
-
تو در هوای تمام شعرهایم
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 22:39
جا مانده ای! خودت را که میگیری از بیت هایم، هوای جملاتم ابری میشود… با من بمان، تا پاییز شعرهایم با تو اردیبهشت شود…
-
تقدیم به آنانی که بی ادعا رفتند…
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 12:41
نگاه بود تنها یادگارم و پلاکی که به یادگار با خود برده بودی ،و همه نقاشی های کودکانه از پدر تنها همین! یک بغل بوسه زمان رفتن و یک آسمان اشک برای برگشتن ،همدم روزهای بی تو بودن،همچون سرو رفتی و تنها یک مشت استخوان،بی دست بی پا بازگشتی تنها همین! وقتی که رگبار و بمب های بی رحمانه بعثی ها به سویت روانه شد و اندامت را...
-
هنوز خسته ام
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 22:52
اول همه عذرخواهی برای نبودنم،برای بودن تو دوست همیشگی که آمدی و کامنت گذاشتی،و غلط کردم برای تویی که بسیار آمدی و دل نوشته ای برای خواندن نیافتی،راستش را بخواهی چند روز قیامت بود،بیماری چشم به همراه امتحانات دانشگاه همه بهانه ای شد مدتی دور باشم از تو و دنیای مجازی،خوب می دانم نبودنم برایت راحت تر است زیرا نوشته های...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 22:42
-
باور کن
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 22:01
زندگی! کلاهت را به هوا بیانداز......... که من دیگر جان بازی کردن ندارم............. تو بردی............ می ترسم " یه روز خوب " که می آید ، من نباشم ……. روزگار! شمشیرت را غلاف کن ...... من دیگر جان دعوا ندارم....... تو پیروز شدی............. می ترسم"یه خواب ناز"که می آید،من نخوابم..... چرخ گردون!...
-
هنوز گاهی میانه آدم ها گم می شوم
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 22:01
کوچه ها را بلد شدم خیابان ها را بلد شدم ماشین ها را .... مغازه ها را .... ولی هنوز میانه آدم ها گم می شوم نمی دانم چرا آدم ها اینقدر پیچ در پیچند گم شده ام،همچو کودکی که سالها پیش در یک فیلم رنگ و رو رفته ایرانی نزدیک حرم چادر مشکی مادرش را رها می ساخت و مدت ها باید می گذشت تا بتواند آن چادر را بار دیگر در دستان کوچکش...
-
فولاد،پنجره،پرواز،کبوتر،عشق،خدا
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 21:39
این کلمات برایت چه معنایی دارند؟براستی میان این کلمات چه رازی نهفته است که دل را راهی سفر می کند، سفری که نه کوله بار می خواهد،نه همراه... می خواهم با تو امشب در، لحظه همسفر شوم،چشمانت را ببند و به صدای قلبت گوش کن،قلبی که هیچگاه به تو دروغ نگفته،کوله بارت بربند تا دست در دست هم این شهر و آدم هایش را به دیروز بسپاریم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 20:26
-
درخت ها
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 21:30
عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها ! به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند تبر ها مگر کاری کنند ! نمی دانم نام این تیغ برنده را چه کسی تبر و نام این چوب تنومند را چه کسی درخت نهاد؟اصلا چرا نباید نام کوه،دریا و نام دریا صحرا باشد؟می خواهم بدانم آب چرا نامش آب و آتش چرا نامش آتش است؟این سوالاتی است که زمان مالیخولیایی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 22:18
-
درمان غم ها
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 22:17
آری گـــــلم دلــــــم حرمت نگه دار کاین اشک ها خونبهای عمر رفته من است اشک واژه عجیبی است می گویند آنروزی که آدم ،اولین مخلوق خدا بروی کره خاکی پا نهاد،تنها بود و از تنهایی شروع به اشک ریختن کرد،دستانش را بر چشمانش کشید و خیسی آن را احساس کرد با دلهره و ترس نامش را پرسید و جوابش این شد ؛؛درمان تمام غم هایت::
-
خدایا دستم به آسمان نمی رسد...
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 17:48
خدایا دستم به آسمان نمی رسد ... تو که دستت به زمین می رسد، بلندم کن . سال ها انتظار،سالها سکوت و غصه،سالها سختی و غبطه،نمی دانم در رویای کدام کس نشسته بود که خود کس خبر نداشت،در نگاه اول به او فهماندم ما ،مال هم نیستیم،ما مال هم نمی شیم و اصلا طالعمون در یک گنجه نمی گنجه،اما او باور نکرد و نخواست باور کند،تهمت ها...
-
صدایم نمی کشد...
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 21:49
حنجره نمی خواهد سخن بگوید اما دل حرف های بسیاری برای گفتن دارد،نمی دانم چگونه و کی دل و حنجره را آشتی دهم،دل می گوید بگو و گلو می گوید نگو... در این میان عقل بر سر دو راهی مانده ،بگوید چطور، نگوید چطور؟چگونه است که هیچگاه دل و زبان حرف هم را نمی فهمند،چگونه است که سکوت و سکون تفرقه انداز می شوند... و اما من در این...
-
به تمام بودنیها تو فقط از آن من باش
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 19:33
از وقتی خانه عشقت پناهگاه خستگیم شد تو برای قلب خسته من تنها بهانه زیستن شدی و اندیشیدم که خدای عاشقان،عشقت را برایم پیشکش نمود و من عاشق را بعد از سالیان طول و دراز به منزلگاه مجنون رساند. ای تنها غزل زندگی، این را بدان که جذابترین دقایقم را به پای ساده ترین لحظاتت خواهم ریخت و به امید آن روز زنده خواهم ماند که آغوش...
-
خودم و خودت
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1390 20:10
دو چیز در زندگی افسونم می کند: آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست! خدایی که نمی بینم و می دانم هست! خدایا می ترسم!می دانم و می دانی و این را بارها در خلوت خودت و خودم گفته ام اما چه کنم باز هم می ترسم،نمی دانم این ترس از بزرگی توست یا از کوچکی من،سکوت کردن در مقابل بزرگیت گناه نابخشودنی است و گفتن از بزرگیت تنها...
-
دلم می خواهد …..
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 20:41
باران ببارد.... آنقدر که تو به یاد گریه های من افتی دلم می خواهد شاد شوی آنقدر که در زمان نگاهت به من ته مانده خنده ات برای دیگری بر صورت من افتد دلم می خواهددلتنگ شوی آنقدر که مرا بی دلیل و از سر نفرت به یاد آری دلم می خواهد خواب روی آنقدر که در خوابت غریبه ای که نمی شناسی من باشم اصلا دلم می خواهد باز برف ببارد تا...
-
سوپ داغ و آغوش یار رو و دیگر هیچ...
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 20:15
هنوز هم تن بی جانم بیمار است و حتی با نسخه ای که خانم دکتر عصبانی برایم تجویز کرد بهبود نیافته ام،ولی ناچارند مجبورم بر سر کار حاضر شوم،گاهی اوقات به افراد زیر دستم حسادت می کنم که می توانند از من مرخصی گرفته و مدتی را به استراحت بگذرانند اما من باید خود برگه مرخصی خویش را امضا کنم ولی جانشینی وجود ندارد... دلم یک...
-
اینبار به جای روح ، جسمم بیمار است
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 22:01
سرفه های ممتد، نوید روزهای درد می دهند،حس می کنم گلویم مثل انسانی که ساعت ها جیغ زده و حال از فرط بی نفسی لال گشته باد کرده ،تنم داغ داغه مثل لحظه های دیدار عشقی،سرم هوای گیجی داره مثل گیجی های بعد از خراب کردن امتحان، می خواهم ساعت ها در زیر پتو سرگذاشته و آرام گیریم اما کار دنیایی مانع می شود ،دستمال در دست به...
-
همیشه از آجیل چند پسته لال می ماند!
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 22:00
همیشه از آجیل چند پسته لال می ماند! آنها که لب گشودند،خورده شدند،آنها که لال مانده اند،میشکنند! دندانساز راست میگفت که پسته لال ، سکوتش دندانشکن است... تو از زندگی و زندگی از تو چه می خواهد؟می دانی سکوت قبل از فریاد حکایت همین پسته لال و دندان ماست؟می دانی وقتی کسی که سالیان سال سکوت کرده، فریادش چگونه جان می...
-
توکل و توجه بالهای پروازه
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 20:09
راستش رو بخوای دل بستن و دلشکستن واسم واژه های غریبی شده،خیلی سالها باهاش انس داشتم اما امروز از اونها و تمام خاطراتشان جدا میشم،چون من تویی دارم وتوهمچون منی،انسان ها تنها یا توکل و توجه می تونند زندگی کنند،و من می خواهم توکل کنم بی آنکه بخواهم بدانم چرا؟ تو زندگی آدم ها لحظاتیست که فراموش کردنش یعنی مرگ انسان ها.......
-
به سلامتی کسی که بیخیالمونه ، ولی تو خیالمونه
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 22:11
از خیالم نمی رود تمام خنده های تو از دلم بیرون نمی رود نگاه مهربان تو،خنده های در شکت،اشک های هنگام قهرت و سکوت زمان رفتنت،هر کس در خیالش فرشته ای دارد و آن را در پستوی دلش پنهان می کند و تو مرا سوار بر اسب سفید آرزوهایت خواستی،و من تو را همانگونه که بودی خواستم،فرق من و تو در آن بود که تو مرا همراه با اسب و آرزوهایت...
-
بوی حسین می آید...
شنبه 12 آذرماه سال 1390 18:54
" در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که چگونه آزادانه زیست" پیرمرد گوشه ای نشسته و در تفکر او غوطه ور، نوجوانی لباس مشکیش آماده می سازد، جوانی روی صدای گوشی تلفن همراش آهنگ او را گذارده، زنی در حال پهن کردن سفره ی اوست و برخی در ماتم نبود او... او که می گویم یعنی یک آسمان...