من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

باور کن

زندگی!
کلاهت را به هوا بیانداز.........
که من دیگر جان بازی کردن ندارم.............
تو بردی............
می ترسم " یه روز خوب " که می آید ، من نباشم …….
روزگار!
شمشیرت را غلاف کن ......
من دیگر جان دعوا ندارم.......
تو پیروز شدی.............
می ترسم"یه خواب ناز"که می آید،من نخوابم.....
چرخ گردون!
بلاهایت را بگذار برای دیگری.....
من دیگر خود یک بلایم.....
تو قهرمان شدی....
زندگی!
سرود شادی بخوان.....
من دیگر غصه دارم.....
تو موفق شدی......
ای دوست!
بیا با هم برویم....
ما دیگر شکست خوردگانیم...
که نای پیروزی نداریم...
تسلیمیم،باور کن دیگر بازیمان نمی آید اصلا بازی را دیگر توبه کرده ایم...

هنوز گاهی میانه آدم ها گم می شوم

کوچه ها را بلد شدم
خیابان ها را بلد شدم
ماشین ها را .... مغازه ها را ....
ولی هنوز میانه آدم ها گم می شوم
نمی دانم چرا آدم ها اینقدر پیچ در پیچند
گم شده ام،همچو کودکی که سالها پیش در یک فیلم رنگ و رو رفته ایرانی نزدیک حرم چادر مشکی مادرش را رها می ساخت و مدت ها باید می گذشت تا بتواند آن چادر را بار دیگر در دستان کوچکش گیرد.میان آدم ها گم شده ام،کاغذ مچاله شده در دستم را باز می کنم،دست خط پدرم آدم مسیر کروکی کشیده اش را نشانم می دهد، چشمانم تار می بیند بیشتر نگاه می کنم،آدرس را پیدا نمی کنم خیابان و کوچه تنهایی را در هیچ یک از میدان های شهر نمی بینم،پلاک صفا را خانه وفا را،همسایه مهربان را،حج نرفته کمک کننده به دیگران را،سکوت ظالم،فریاد مظلوم،خنده یتیم را پیدا نمی کنم،در گوشه ای می نشینم مات و مبهوت از آدرس و خیابان های تازه شهر به یاد گذشته می افتم به یاد آن روزها که آدم ها سر راست تر بودن،با یک اشاره می توان پیدایشان نمود و حال منی که سالهاست در این شهر می جولم نمی توانم آدرسی ساده را پیدا کنم.
نمی دانم آدم ها پیچ در پیچ تر شده اند یا من خنگ تر

فولاد،پنجره،پرواز،کبوتر،عشق،خدا

این کلمات برایت چه معنایی دارند؟براستی میان این کلمات چه رازی نهفته است که دل را راهی سفر می کند، سفری که نه کوله بار می خواهد،نه همراه...
می خواهم با تو امشب در، لحظه همسفر شوم،چشمانت را ببند و به صدای قلبت گوش کن،قلبی که هیچگاه به تو دروغ نگفته،کوله بارت بربند تا دست در دست هم این شهر و آدم هایش را به دیروز بسپاریم.
یادت هست اولین باری که دستان سردت در دستان گرمم آرام گرفت کی بود؟می دانی تاریخ تولدم را در کجای درخت پارک با تمام نفهمی حک کردیم،به خاطر داری قرار خنده دارمان را که مسابقه بگذاریم ببینیم کی دست آن یکی را رها خواهد ساخت؟برنده اش کی بود؟
می دانم فراموش نکرده ای،می دانم در پساپس روزها مرا در غبار جاده بر باد نداده ای،می دانم با اینکه هزاران هزار مسئله ریاضی را هنوز در سر داری،دو به دو دویدن هایمان را کم نکرده ای،حال بیا در این زمان سرنوشت ساز با تمام بی رنگی و دنیای تازه دستان یکدیگر را رها نکنیم و در سفری بی انتها قدم برداریم.
دل و قلبت را به من بسپار،بوی حرم می آید،صدای کبوتر،ناله دردمند،چشمانت را به دور دست بسپار قلبت در قلب مشهد آرام گرفته است