من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

چقدر انسان ها خودخواه شده اند

بی تفاوت بودن انسان ها را نمی فهمم،رنگ به رنگ شدن ها را درک نمی کنم و نمی دانم چقدر انسان بی گناه دیگر به خاطر هوس رانی برخی باید بمیرند،بکشنند و کشته شوند!

چرا ما انسان ها از اتفاقاتی که پیش می آید درس نمی گیریم،مگر هنوز خون یک بی گناه و یک بی گناه دیگر خشک شده که باز از عشق و هوس می گوییم.

به خدا دنیایی نیست و باید خوب بود،باید به انسان ها عشق ورزید باید پای عهد و پیمان های زناشویی ماند،اما نمی دانم چرا برخی تنها خود را می خواهند ارضا کنند،تنها می خواهند خود خوش باشند و خوشی دیگران و زندگی بقیه براشان مهم نیست،مرده شور عشق را ببرند که چه زندگی هایی را سیاه نکرده و نمی کنند.

گاهی به خودخواهی ما انسانها حیران می شوم که هنوز بعد از این همه اتفاق بازهم می خواهیم راه گذشته را بیپماییم.نمی دانم چگونه بعضی ها شب ها خواب می روند و عذاب وجدانی ندارند

نفهمید یعنی نخواست بفهمد

 پرده اول:

صبح که می شود مثل هر روز دوان دوان،کارهایم را شروع می کنم،درد را در سینه پنهان آنچنان کار می کنم تا فراموش کنم بسیاری از دردهایم را....

اما کاش می شد در این بازار دروغ و ریا راست بود،راست گفت و راست مرد،نمی دانم خوشی های بچگی را در کدام پیچ زندگی جا گذاشته ام،نمی دانم نفرین ناحق کدام کس مرا رها نمی کند،اما می دانم در حق آنانکه خیال می کنن من در حقشان جفا کرده ام نمی دانند و نمی خواهنند بدانند اینها توهمات ساخته قلب خودشان هست و بس ....

پرده دوم:

مثل همیشه یک آشنای روزهای دور برای تخلیه و درد دل با من تماس و از مشکلات جدیدی که به خاطر او پیش آمده از من کمک خواست،ترس تمام وجودم را برداشت،نفس آدمی،سکوت مطلق،فکر پیچیده،یک بار در گشته گرفتار بی گناه شده بود،آنروزها که به خاطر نبود یکی دیگر مرا بازخواست و پایم به برخی مکان ها که نمی خواستم باز شد،ترسیدم نکند بار دیگر بی گناه و به خاطر گناه نکرده بازخواست شوم،پس تصمیم خود را گرفته و خود را غیب نمودم،اما او باز هم نفهمید یعنی نخواست که بفهمد

پرده سوم:

من فراموش شده و او در زندگی هر روزه خویش غوطه ور همراه با آنکه می خواست و بدستش آورد در حرکت،زمان و لحظه موعود فرا رسیده بود و ما با هم رو در رو شدیم،تمام خاطرات خاک خورده مغزم جلوی چشمانم آورد و برای اینکه او نشکند خود را پنهان کردم،ولی باز هم او نفهمیدیعنی نخواست که بفهمد و پنهان شدنم را از ترس یا خجالت دانست....

پرده چهارم:

زندگی نمی خواست با من بسازد،او نساخت و من هم نساختم،جنگیدیم،و در جنگی نابرابر من شکست خوردم،سکوت کرد در خود شکستم اما دم نزدم،خود را وقف زندگی ساختم و حال همرنگ روزگارم شده ام

پرده آخر:

اعتقاد دارم خدایی هست و می بینند آنچه را باید ببنید،پس در حضور او شرمسار نیستم چون می دانم چه کردهام و چه می کنم.....

کاش مرا رها می کرد

در بدبختی خود غوطه ور،یک طرف پدر بیمار و قلبی و طرف دیگر پدر بزرگ در بستر افتاده مریض،خرج های زندگی،بیماری غلظت خون خویش و هزار گرفتاری دیگر،چند روزیست یک خاطره افتاده به جان می خواهد مرا داغون کند نمی دانم او را چه کرده ام و اصلا چه بدی در حقش نموده ام که زندگی مرا رها نمی کند و باز بعد از سالها می خواهد بیاید و به بدبختی هایم اضافه گردد.

یادم نمی رود چادر مشکی دزدی را و امروز روزگارم هم رنگ آن چادری شد که بخاطر حفظ آبرو دزدیم،البته جرات ددین از غریبه را نداشتم از خودی دزدیم و امروز آنکه یکروز او را توان داده ام امروز آمده تا توانم را بگیرد،آمده زندگی نیم بندم را بند بند کند،اما چه می شود کرد من تاوان خوبی هایی را می دهم که یک روز خواستم به یک انسان کمک کنم،کمکش کنم درس بخواند،به او امید دادم اما جواب خوبیم امروز بدی است؟؟

به گذشته خود نادمم که چرا مثل دیگران بی رحم نبودم،چرا خواستم خوب باشم چرا مثل دیگران تنا به دنبال هوا و هوس نبودم و خواستم انسان باشم بر خلاف دیگران

چند روز پیش خود را پنهان نمودم تا از خاطره ای حذف شوم،اما نشد یعنی خدا نخواست اما خدای من تو می دانی که من تنها خواستم خوب باشم و خوب زندگی کنم،به کودک نگاه می کنم چشمان کودکانه اش پاکی خاصی دارد از خدا می خواهم در تمام لحظات زندگیش پاکی وجودش را از او نگیرد و کمر پدری را در زیر بار تسخیر پاکی خم ننماید...

به حرف دکترها تضمینی نیست اما اگر اینگونه پیش رود راه زیادی باقی نمانده....

بزودی آزاد خواهم شد....

پرهایم برای پرواز آماده....

درب های قفس در حال باز شدن........

سکوت همگان و آرامشی ابدی....

زمان او دارد می آیــــــــــــــــــــد.....

گاهی....

گاهی

شلوغی پیاده رو

بهانه ی خوبی ست

که دست هایی را

برای همیشه رها کنی!

 

دستانت در دستانم  دیگر گرم نیست،چند روزیست سرد است،در این تابستان و گرما دست انسان سرد بودن نیز ارزشمند است،نمی دانم یخی دستانت از قلبت  سرچشمه می گیرد یا داستان چیز دیگری است.

دستانت را می فشارم تا گرمای قلبم را به توهدیه کنم اما همانند بیماری رو به مرگ حال فشردن دستان را نداری و من می فهمم این دستان تا زمانی که در دستان من است سرد خواهد بود تا لحظه رفتن تا لحظه بی من و آنگاه در دستان دیگری گرم آتش خواهد بود.یادم نمی رود دستانت  در روز آشنایی، گرم بود و قلبی که از آتش عشق می گفت حال آمده ام در این  شلوغی میان این همه انسان ،دستانت را رها کنم،همان هایی که  روزی می ترسیدم اگر نباشند گم خواهم شد ولی امروز باید رهایش کنم تا خود را اسیر نمایم.

برای فرمت و استارت آماده ام دست هایت را آرام باز کن لحظه پروازت نزدیک می شود

نقاش خوبی نبودم اما این روزها به لطف تو انتظار را دیدنی میکشم

باز لحظه موعود،لحظه تخیله تخیلات ذهن فرا رسید،و قلم را روی کاغذ می گذارم تا او هر چه می خواهد بنویسد،امروز مثل روزهای دیگر نیست و مغز خسته لحظاتی را مرخصی جهت استراحت رفته و حال قلب خسته  این پادشاه همیشه خموش بعد از سالها انتظار بجای مغز می نشیند و هر چه می خواهد می نویسد،راستی می دانی ضربان قلبم تند تر گشته،می دانی خون غلیظ  و  قلب بینوا به زحمت افتاده، حتما می دانی مگر می شود که ندانی،بیچار قلبم او نیز باید از دست من بکشد،می دانم که می دانی اما فکر می کنی اگر بگویی من ناراحت می شوم اما باور کن در روزگار امروز اگر دیوانه نباشی،لابد روانی هستی!

توهین می کنم؟

چرا باید در زمانی که خوب و بد جابجا شده و مردم خوبیت را به پای حماقتت می نویسند هوشیار بود؟چرا در شهر کوران باید بینا بود؟چرا در شهر دزدان باید سالم بود؟می دانی آنانکه سالهاست در منجلاب ماند ه اند دیگر بوی فاضلابی استشمام نمی کنند و خود را در بهشتی زیبا با پریان ،همنیشن می دانند اما کو حوری؟کجاست پری همه چیز سراب است همه چیز سیاه است زیبایی در بند ،چراغ را در پستوی خانه نهان باید کرد.

از حرف های دربه در و تو در تویم گله نگیر می دانی تقصیر من نیست امروز روز قلب است و روزی است که مغز درحال استراحت ، به دل نگیر قلب است و کار قلب عشقبازیست همانند مرغ عشقی که می خواند و عشق می ورزد،حتی اگر دانه ای نیز نباشد گشنه یا سیرش مهم نیست او فقط میخواند...

 ماند ام چرا همیشه  صدای سوت پایان  در گوشم ندا می زند و مدتی یکبار صدا می آید لحظه موعود نزدیک است لحظه با تو بودن ...