من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

نفس مفت...

دوستان و وبلاگ خوانان حرفه ای هیچ گاه هیچ وبلاگ نویسی را برای آچه نوشته است محکوم نکنید شاید نوشته های او لبریزگاه ذهنش باشد و هر چه از ذهنش بیرون خواهد رفت را برای بقا و ماندن در وبلاگ قرار دهد پس امروز نیز همچون هر روز لبریز شده های ذهنم را در وبلاگ قرار می دهم راستش را بخواهید مدت زیادی  از وبلاگ نویس من می گذرد و در این چند سال وبلاگ های مختلفی با عنوانی خاص داشته ام که برخی به لطف بلاگفا مسدود و برخی نیز به لطف خودم به امان خدا رها گردیده اند اما چرا و چگونه این وبلاگ راه خود را ادامه داده و به چند سالگی رسیده  داستانی جدا دارد که اگر بخواهید برایتان بگویم داستان هفت بند و دروازه عشق می شود که اگر بخوانید یا خوابتان می برد و یا صفحه مرورگر اینترنت را بسته و به گوش دادن یک آهنگ پاپ یا کلاسیک بسنده می کنید ولی خلاصه حرف اینکه هر چیز که در زندگی با هدف و برنامه به وجود بیاید ماندگاریش دو ص دبرابر است و هدف و امید دو بال اوج گرفتن یک نویسنده  است که تا زمانی که امید به نوشتن و خواندن مطلب وجود داشته باشد،می توان یک نویسنده را زنده و پویا دانست در غیر اینصورت تنها نویسنده مزاحمی است که زمین را اشغال نموده و نفس مفت می کشد.
پس برای اینکه نفس مفت نکشیده و بقا داشته باشم می نویسم هر چند کوتاه اما همچون چشمه پایدار...
در ضمن دوست عزیزم زیاد به نوشته های من گله نگیر یک روز درست می شود...

قلب سیاه

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها میکند

پرهایش سفید می ماند,اما قلبش سیاه میشود

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است!


بی حوصله ام...

از شگفتی‌های زندگی این است که
گاهی انسان‌ها در حالی می‌میرند
که زندگی نکرده‌اند

     حوصله نوشتن نیست. انگار همه‏ حرف‏ها را گفته‏ام و باز ناگفته‏های زیادی در سرم جولان می‏دهند. این روز‏ها هرچه بیشتر می‏گذرند، نمی‏دانم چرا از خودم، از زندگی، از تمام آرزوهای دور و درازی که زمانی برایم سرشار از زیبایی و تازگی بود،از عشق سالها پیش که یک روز فکر می کردم اگر پیدایش کنم در زندان سینه محبوسش خواهم کرد، دور می‏شوم.

نمی‏دانم آن همه ذوق و شوق زندگی،و فرار از بدبختی را در کدام پیچ این جاده‏ بیست و چند ساله جا گذاشته‏ام؟ اصلاً این حالات روحی به سن و سال است؟ به اوضاع در به داغان کشور است؟ به گم شدن اهداف و نرسیدن به خیلی از آنهاست؟ به ناامید شدن از خودم است؟به هدر رتن احساسات برای کسی که عشق را هنوز در کوچه پس کوچه های بچگیش می گردد  و یا  به بی ارزش شدن خیلی از مسائلیست که قبلاً برایم قداست داشت و حالا افتاده است یک گوشه‏‏‏ی ذهنم و دارد خاک می‏خورد؟ به پوچ دیدن خیلی از چیز‏هایی است که مردم خود را برای رسیدن به آن جـر می‏دهند؟ به روابطی است که در لحظه خوشحالم میکند اما نمیدانم تا کجا پیش می‏روند و نمی‏‏خواهم هم که بدانم؟ به ناکامی‏های گذشته است؟ به اینکه چندر‏غاز پول آدم را نمی‏دهند و هی می‏پیچانند و دورش می‏زنند؟ به احساساتی است که در گذشته دفن شده است و حالا هی باید درونم را بکاوم و زیر و رو کنم تا به آرامش واقعی برسم؟ به سرخوردگی‏های اجتماعیست؟ به کنار نیامدن با خودم و وضعیتم است؟ به نا‏امید شدن از امید داشتن است؟

اما یک زمزمه هایی  در ذهنم داد می زند که اینها همه درد دوری است که بهانه ای به جز اجتماع و سر خوردگی و پوچی برای جبرانش پیدا نکرده ام، دوری از جسمی است که روح دارد اما روحش برای زنده کردن روح دیگران ساخته نشده است از بدنی است که هر وقت بخواهد و بتواند ترک یار می کند و همچنان که می رود خاطره ساز می شود از سکوت بی معنی فردی است که فریاد را در سکوت خود معنی می کند،بچه که بودم زیاد حرف می زدم و اطرافیان غر می زدند که پسر بسه اینقدر فکت را تکان نده و بگذار مغزمان مقداری آرامش پیدا کند اما امروز از سکوت می ترسم،می ترسم که سکوتش آرامش دریا قبل از توفان باشد چون می گویند دریا آرام نشانه خروش بعد از آن است پس می ترسم از خروشی که ویرانگر باشد،راستش را بخواهید گاهی از دنیا بی زار می شوم از آنهایی که افکارشان امروزی است و اما عملکردشان به قرن های قبل از میلاد بر می گردد به اشخاصی که با ظاهر و تیپ امروزی حرف مادربزرگ و پدربزرگ ها را تکرار می کنند.اما یک چیز را می دانم و ان اینکه امروز حوصله ندارم...

دل هوس کرده...

کولر‏ها که به کار می‏ افتد، دلم هوس گوجه سبز و خیار مشهدی و فالوده‏‏ گرمک می‏کند. هوس خواب ظهرانه و غرق شدن در یک بی‏خیالی سرد و عمیق. هوس شربت آبلیموی یخ و توت‏ فرنگی‏های درشت و قرمز، لباس‏های نخی و خنک تابستانی و پشه‏بند‏های سفید و توری !

کولرها که به کار می‏افتد، امتحانات ثلث سوم خرداد ماه را می‏بینم و کودکی‏های معصومم میان عصر‏های تابستانی و چرخ و فلک‏هایی که چرخید و چرخاند تا به این جایم رساند...! بستنی‏های چوبی که مدام آب میشد و شیرینی‏ا ش چکه می‏کرد روی دست‏های کودکی‏ام و خنده‏های بی‏دندانم... و پشمک‏های چوبی بزرگ که به دهان نرسیده آب میشد، انگار که اصلاً حجمی نداشت و بیخود از هیبتش می‏ترسیدم... و تاب‏بازی‏هایم وقتی که برای اولین بار یاد گرفتم خودم را تاب بدهم و تا آخرین حد ممکن بالا بروم و از اوج گرفتنم لذت ببرم... و کفش‏های بندی‏ ام و اولین لباس رسمی که تن کردم و آن کت خاکستری مضحک! چقدر دلم می‏خواست بزرگ جلوه کنم و کفش‏های مردانه  و لباس های گشاد  بپوشم و مرد بودن را در این پوشش‏ها تجربه کنم...!

و حالا بزرگ شده‏ ام... آنقدر که دلم همان کفش‏های بندی را می‏خواهد و کت خاکستری و شلوار تنگ. بستنی‏های چوبی که شیرینی‏اش آب شود روی تلخی روزگارم و بچکد روی لبخند‏های مصنوعی‏ام و طعم بدهد به آرزوهای دور و درازم! از پشمک‏ های رویاهایم نترسم و جرأت کنم به آن نزدیک شوم و کمی از آن را در خیالم مزه مزه کنم و بدانم زیر این هیبت‏ بزرگ آرزوهایم، چقدر شیرینی هست که به دهان نرسیده آب می‏شود و من چقدر از وسعتش می‏ترسیدم!

آه... من بزرگ شده‏ام، آنقدر که هر چه خودم را تاب می‏دهم از زمین بلند نمی‏شوم و اوج را نمی‏بینم، انگار که ارتفاعی وجود ندارد و بیهوده فقط تاب می‏خورم و... تاب می‏خورم و دستانم را محکم به زنجیر‏های زندگی می‏گیرم که مبادا زمین بخورم و یادم رفته است چقدر روی سنگ‏‏ ریزه‏های پارک افتادم و بلند شدم و سر زانو‏های شلوارم پاره شد تا یاد گرفتم بدوم... بازی کنم... و لذت ببرم! یادم رفته است چقدر از چرخ و فلک می‏ترسیدم و چشمانم را محکم می‏بستم و باز هر دفعه دلم می‏خواست که سوار شوم و ترس و دلهره را دوباره تجربه کنم چرا که به من، لذت اوج گرفتن می‏بخشید.

روی تختم دراز می‏کشم و موهایم را لا به ‏لای انگشتانم تاب می‏دهم.... دلم فالوده گرمک می‏خواهد. انگار کولر‏ها به کار افتاده‏اند

به فرشته ها بگویید مراقب بهشت باشند

شاید برای آموختن درس عشق

مدت کوتاهی در زمین بمانم

آری رسم زندگی اینچنین است....

از رنگ به رنگ شدن آدم ها،از بازیچه بودن و از تنهایی خسته شدم،نمی دونم چرا و کجا باید این قصه غمناک جدایی و دوست داشتن یک طرفه به پایان برسه،نمی دونم اصلا قراره که یکروز آدم ها به جز خودشون به اطرافیانشونم فکر کنند یا نه،فکر می کنم بعضی از انسان ها تنها میان که داغونت کنن میان که بفهمی که دوست داشتن یعنی عذاب،یعنی گناه یعنی بودن بدون او...



من آمده ام … آمده ام و باید بمانم ، آمده ام و راهی نیست ، باید بمانم ، با دیگران … با آنها که خیال می کنند یا ایمان دارند نماندن من برایشان پایان زندگی است ! 

من آمده ام تا تماشا کنم . زندگی دوست داشتنی نیست اما تماشایی است ! باید تا انتها رفت مثل بسیاری از فیلم های مزخرفی که در سینما می بینم اما تا انتها روی صندلی ام می نشینم تا ببینم سرانجام چه خواهد شد . من آمده ام تا ببینم چه خواهد شد و می مانم تا پایان تا انتها !

من آمده ام تا میان این همه شلوغی دست و پا بزنم . انگار در این دنیا هیچ کس حق ندارد آرام باشد . انگار هیچ کس حق ندارد خودش باشد . بدن ها در فشار لباس ها و صورت ها در فشار ماسک هاست !

من آمده ام تا با آدمهایی سر و کلّه بزنم که انگار محبت کردن برایشان عادت شده است . وقتی دوستانم از خود محبت بی اندازه بروز می دهند ، احساس می کنم آمده اند دفتر ِ وظیفه هایشان را امضا کنند و بروند ! شاید هم نه … شاید این نارسایی احساس من است که دیگر محبت ها را نمی شناسم !

به اشتغال فکری برادرم حسادت می کنم . زمانی من هم می توانستم آسوده و بی خیال در کشاکش انواع ماضی ها گم شوم . کتاب دستور زبان برایم کتاب کوچکی بود . هنوز اندازه و شکل صفحاتش را به یاد می آورم حتی عنوان ِبزرگ ِ قرمز رنگ ِ ماضی مطلق را بر بالای یکی از صفحه هایش !


نمی دانم


هرچقدر هم خاطرات ناتمام و آزار دهنده را از ذهنت لایروبی کنی، هرچقدر هم کنار هر کدام تیک بزنی و همه را با هم بفرستی به آخرین فولدر خاک خورده‏ ته ذهنت و هزار قفل و بندش بزنی... کافیست یک آهنگ از گذشته‏های دورت بشنوی تا همه چیز به هم بریزد! کافیست در یک شیشه عطر قدیمی را باز کنی تا با سرعت نور پرتاب شوی به گذشته‏های دور، به همان فولدر خاک خورده و با ولع تمام قفل و بند‏ها را بشکنی و تمام خاطرات گرد و خاک گرفته‏ات را به یاد بیاوری و مثل یک بیمار مازوخیسمی سعی کنی جزء به جزئش را به خاطر بیاوری و هی بسوزی و اشک‏های داغت را نتوانی بند بیاوری و از این بی‏ارادگی و سستی بدنت نمی‏دانی لذت به یاد آورده شدن خاطرات همراه با غم می‏بری؟ یا از غم شدید است که یک حس بی‏وزنی و رهایی از زمین داری.... که مرز‏های احساس هرچه‏ عمیق‏تر شوند، باریک‏ترند و نازک‏تر و غیر قابل تشخیص‏تر!