من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

به سلامتی کسی که بیخیالمونه ، ولی تو خیالمونه

از خیالم نمی رود تمام خنده های تو از دلم بیرون نمی رود نگاه مهربان تو،خنده های در شکت،اشک های هنگام قهرت و سکوت زمان رفتنت،هر کس در خیالش فرشته ای دارد و آن را در پستوی دلش پنهان می کند و تو مرا سوار بر اسب سفید آرزوهایت خواستی،و من تو را همانگونه که بودی خواستم،فرق من و تو در آن بود که تو مرا همراه با اسب و آرزوهایت خواستی اما من تنها تو را خواستم،بی همراه،بی اسب و بی....

راستی درخت توت لب کوچه یادت هست؟ آنزمانی که با هم قرار گذاشتیم هر کس آن چیزی که در خیالیش جا خوش کرده است  را  نقاشی کند من تو را کشیدم و تو اسب را....

و من آن روز به تو فکر کردم و تو به آرزوهایت اما هیچکدام از ما به آن درخت پیر فکر نکردیم؟

و اما امروز من و تو بزرگ شدیم تو به آن چه می خواستی نرسیدی و من آنچه را داشتم از دست دادم،بیا که با هم بی حساب شدیم مگه نه؟

سکوت تنها درمان زخم است برای بهبودی و من نیز آن را برگزیدم،سکوت در مقابل همه چیز و همه کس،و اما تو تمام جانت فریاد شد،جنگیدی و در جنگ نابرابر باختی، تو در جنگ شکستی و من در خویش!!

نمی دانم چرا هر وقت می خواهم قلم بروی کاغد گذارده و بنویسم نام تو تمام نوشته هایم می شود،نمی دانم چرا تو تنها تو در بیشتر نوشته هایم پنهانی،با این که سالهاست تو و تمام فکرت را به فراموشی سپرده ام.

کاش انسان ها را می شد فرمت کرد،و حافظه هایشان را با پارتیشنی جدید راه انداخت بدون برگشت بدون ویروس و همراه...معطل نکن کلید ری استارت در زیر دستنات هست بگرد تا بیابی!!

بوی حسین می آید...

" در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که چگونه آزادانه زیست"
پیرمرد گوشه ای نشسته و در تفکر او غوطه ور، نوجوانی لباس مشکیش آماده می سازد، جوانی روی صدای گوشی تلفن همراش آهنگ او را گذارده، زنی در حال پهن کردن سفره ی اوست و برخی در ماتم نبود او... او که می گویم یعنی یک آسمان انسان، یعنی یک کهکشان بزرگی، یعنی یک دریا غرور و یعنی یک صحرا مقاومت...                                                                                       
الان عده ای به من انگ ملایی می زنند اما باور کن این یک حس پاک و بی ریاست ه بی خیال از تو خیلی های دیگر تنها می خواهد عرض ارادت کند، نه پست و مقام دارد و نه کسی او را در این بازار پر هیاهوی مجازی می شناسد که بخواهد از طریق حسین به اهدافش برسد.                                     
  به حرف هایم گوش کن و لااقل اگر حرف هایم را باور نداری به پای تمام سالیانی که برایت نگاردم اندکی تحمل کن، بشنو شاید تو نیز حسینی شوی...
حسینی که من می گویم آن حسینی نیست که مداحان می برندش در کربلا و سر می برند. این حسین کسی است که سالیان درازی از کودکی تا به امروز همراه من است او را در کتاب عاشورای حسینی شناختم و حسین را در کوچه پس کوچه های کودکی، میان لباس های مشکی، هیات های سینه زنی، سیاه پوشی شهر پنهان نمودم تا کسی او را از من نرباید.
این اعتقاد سالیان سال است که همراه من آمده، رشد کرده و حال ظهور می کند، از لباس های مشکی کودکی، دستبند، سر بند و حکاکی پشت پیراهن، همراهی هیات، بستن کوچه و دیوار با نوار مشکی و امروز سایت و وبلاگ و مطلب...
اینها مسیر بیست و اندی است که من با حسین آمده ام و نمی توانم او را رها کرده و به اراجیف تازه به دوران رسیده های بی خدا گوش دهم.
حسین تاریخ ساز و تاریخ شکن بود، حسین بود و تا بود خوب بود اگر خوب نبود به خوبی در تاریخ نمی ماند و اگر خوب نزیسته بود هیچگاه بعد از قرن ها هنوز نامش بر سر زبان ها نبود...
بیایید قبل از عمل فکر کنیم و همه چیز را با هخم نبینیم و حسین را همانگونه که تنها بود تنها ببینیم، بدون مداح بدون تفسیر بدون همراه...
دیباچه عشق و عاشقی باز شود
دل ها همه آماده پرواز شود

باران که می بارد،ترک می خورد بام تنهایی من

نمی دانم چرا امسال خداوند باز نیز نعمتش را از شهر کویریم دیر نشان داد و بعد از همه شهرهای ایران سر فراز امروز این دیار بوی نم باران گرفت و کوچه پس کوچه های قدیمش با بوی نم کاهگل همراه با طراوت باران دوباره زنده گشت.

چتر بر سر ، صدای دانه های سنگین باران را بر رویش احساس می کنم،انسان ها فراری از باران دوان داون به دنبال سر پناه می گردند و عابران آسمانی جیک جیک کنان نغمه زمستان سر می دهند.

شب رویایی است باید باشی و ببینی چگونه آسمان خشمش را بر سر مردم خالی می کند،نعره هایش دل و جان را می کند و انسان را به یاد کشتی نوح و غرق شدگان می اندازد.صدای غرش آسمان همراه با نور ، نشانی از نشانه های خداست،آن قدرت برتری که برتریش را هر از گاهی نشان می دهد تا بگوید به خود غره نشو من همینجا هستم.

سوز سرما،باران تند،رعد و برق اینها همه نوید شبی سرد می دهند و من خوشحالی خویش را در سقف ترک خورده خانه همسایه مان جا می گذارم تا نکند این خوشی ایزوگامی بر ترک های سقفش باشد،ترک هایی که به دستانش نیز سرایت کرده و دستان پیرمرد همسایه همچون بامش ترکی و بارانی است،امشب در جای جای شهر من بسیاری نگاه به سقف می خوابند و دعا می کنند آسمان دلش بر سقف بی عایقشان رحم بیاید و بارانش را از سرشان کم کند،امشب برخی از کودکان شهر من بر خلاف میل باطنی،شعر باز باران را نمیخوانند و کاسه های روی فرش که برای سوراخ های سقف گذارده شده را شمارش کرده و مواظبت می کنند تا سر نروند.

امشب از جای جای این کویر تشنه بوی نم می آید،نه نم باران بلکه نم گریه عاشقی که مجال گریه یافته و حال مرد بودنش را زیر چتر آسمان پنهان می کند و در زیر باران هق هق می زند،اشک هایی که باران بی رحم با خود خواهد برد و معشوقه ای که در پشت شیشه ی ها گرفته اتاقش گوشی را بر گوش گذارده با عاشق جدیدش حرف می زند و با دستانش نقش خیانت بر شیشه دم گرفته می کشد.

وای بیا و ببین چگونه باران رحمت برای بسیاری زحمت می شود،بیا و بنگر نعمت خدا برای برخی ذلت می شود و آنچه بر سرمان می آید ساخته خودمان است.

خودی که من و تو ساختیم ،من و تویی که بام سوراخ همسایه را دیدم و هوس حج کردیم،من و تویی که دستان پینه بسته را دیدیم و دم نزدیم،من و تویی که باران را خواستیم تا گریه های بسیاری را نبینیم.ای من و ای تو چه خیانت ها که نکردیم...