من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

کاش مرا رها می کرد

در بدبختی خود غوطه ور،یک طرف پدر بیمار و قلبی و طرف دیگر پدر بزرگ در بستر افتاده مریض،خرج های زندگی،بیماری غلظت خون خویش و هزار گرفتاری دیگر،چند روزیست یک خاطره افتاده به جان می خواهد مرا داغون کند نمی دانم او را چه کرده ام و اصلا چه بدی در حقش نموده ام که زندگی مرا رها نمی کند و باز بعد از سالها می خواهد بیاید و به بدبختی هایم اضافه گردد.

یادم نمی رود چادر مشکی دزدی را و امروز روزگارم هم رنگ آن چادری شد که بخاطر حفظ آبرو دزدیم،البته جرات ددین از غریبه را نداشتم از خودی دزدیم و امروز آنکه یکروز او را توان داده ام امروز آمده تا توانم را بگیرد،آمده زندگی نیم بندم را بند بند کند،اما چه می شود کرد من تاوان خوبی هایی را می دهم که یک روز خواستم به یک انسان کمک کنم،کمکش کنم درس بخواند،به او امید دادم اما جواب خوبیم امروز بدی است؟؟

به گذشته خود نادمم که چرا مثل دیگران بی رحم نبودم،چرا خواستم خوب باشم چرا مثل دیگران تنا به دنبال هوا و هوس نبودم و خواستم انسان باشم بر خلاف دیگران

چند روز پیش خود را پنهان نمودم تا از خاطره ای حذف شوم،اما نشد یعنی خدا نخواست اما خدای من تو می دانی که من تنها خواستم خوب باشم و خوب زندگی کنم،به کودک نگاه می کنم چشمان کودکانه اش پاکی خاصی دارد از خدا می خواهم در تمام لحظات زندگیش پاکی وجودش را از او نگیرد و کمر پدری را در زیر بار تسخیر پاکی خم ننماید...

به حرف دکترها تضمینی نیست اما اگر اینگونه پیش رود راه زیادی باقی نمانده....

بزودی آزاد خواهم شد....

پرهایم برای پرواز آماده....

درب های قفس در حال باز شدن........

سکوت همگان و آرامشی ابدی....

زمان او دارد می آیــــــــــــــــــــد.....

گاهی....

گاهی

شلوغی پیاده رو

بهانه ی خوبی ست

که دست هایی را

برای همیشه رها کنی!

 

دستانت در دستانم  دیگر گرم نیست،چند روزیست سرد است،در این تابستان و گرما دست انسان سرد بودن نیز ارزشمند است،نمی دانم یخی دستانت از قلبت  سرچشمه می گیرد یا داستان چیز دیگری است.

دستانت را می فشارم تا گرمای قلبم را به توهدیه کنم اما همانند بیماری رو به مرگ حال فشردن دستان را نداری و من می فهمم این دستان تا زمانی که در دستان من است سرد خواهد بود تا لحظه رفتن تا لحظه بی من و آنگاه در دستان دیگری گرم آتش خواهد بود.یادم نمی رود دستانت  در روز آشنایی، گرم بود و قلبی که از آتش عشق می گفت حال آمده ام در این  شلوغی میان این همه انسان ،دستانت را رها کنم،همان هایی که  روزی می ترسیدم اگر نباشند گم خواهم شد ولی امروز باید رهایش کنم تا خود را اسیر نمایم.

برای فرمت و استارت آماده ام دست هایت را آرام باز کن لحظه پروازت نزدیک می شود

نقاش خوبی نبودم اما این روزها به لطف تو انتظار را دیدنی میکشم

باز لحظه موعود،لحظه تخیله تخیلات ذهن فرا رسید،و قلم را روی کاغذ می گذارم تا او هر چه می خواهد بنویسد،امروز مثل روزهای دیگر نیست و مغز خسته لحظاتی را مرخصی جهت استراحت رفته و حال قلب خسته  این پادشاه همیشه خموش بعد از سالها انتظار بجای مغز می نشیند و هر چه می خواهد می نویسد،راستی می دانی ضربان قلبم تند تر گشته،می دانی خون غلیظ  و  قلب بینوا به زحمت افتاده، حتما می دانی مگر می شود که ندانی،بیچار قلبم او نیز باید از دست من بکشد،می دانم که می دانی اما فکر می کنی اگر بگویی من ناراحت می شوم اما باور کن در روزگار امروز اگر دیوانه نباشی،لابد روانی هستی!

توهین می کنم؟

چرا باید در زمانی که خوب و بد جابجا شده و مردم خوبیت را به پای حماقتت می نویسند هوشیار بود؟چرا در شهر کوران باید بینا بود؟چرا در شهر دزدان باید سالم بود؟می دانی آنانکه سالهاست در منجلاب ماند ه اند دیگر بوی فاضلابی استشمام نمی کنند و خود را در بهشتی زیبا با پریان ،همنیشن می دانند اما کو حوری؟کجاست پری همه چیز سراب است همه چیز سیاه است زیبایی در بند ،چراغ را در پستوی خانه نهان باید کرد.

از حرف های دربه در و تو در تویم گله نگیر می دانی تقصیر من نیست امروز روز قلب است و روزی است که مغز درحال استراحت ، به دل نگیر قلب است و کار قلب عشقبازیست همانند مرغ عشقی که می خواند و عشق می ورزد،حتی اگر دانه ای نیز نباشد گشنه یا سیرش مهم نیست او فقط میخواند...

 ماند ام چرا همیشه  صدای سوت پایان  در گوشم ندا می زند و مدتی یکبار صدا می آید لحظه موعود نزدیک است لحظه با تو بودن ...

باران و تابستان

بـاران کـه می بـارد ؛

دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود ؛

راه می افـتم

بـدون ِ چـتـر

من بـغض می کنـم

و

آسمـان گـریـه...

 

 

گفتن از باران در تابستانی گرم و سوزان کار آسانی نیست،در شهری که دمایش از 49 گذشته اما مسئولان برای تعطیل نکردن سازمان ها گرمای هوا را نیز انکار می کنند!!!

باران با تمام زیباییش و با تمام طراوت و شادابیش نمی تواند سوز دل دلسوختگان را بکاهد و تنها مرهمی است ساعتی بروی زخم چرکین که گهگاهی دهان باز کرده و فریاد می زند،که به کدامین گناه باید سوخت،به کدامین گناه باید در زندان انسان بودن اسیر بود،مگر نامردمی ها را نمی بینید؟مگر رنگ به رنگ گشتن انسان ها را حس نمی کنید؟؟؟پس چرا آرام می مانید؟

باران ببار در گرمای امروز من ،ببار که وجودم از دمای هوا نیز بسیار جوشتر است،باران ببار بی آنکه بدانی کجا و برای که می باری،باران ببار حتی بر آن سقف های نیمه خرابه که به یک باران فرو می ریزند نیز ببار تا نگویند عادل نیستی.

باران بیا با هم باز دوباره بخوانیم به یاد دبستان  باز باران ................

کم کم با بردن نام باران و بزرگیش از گرمای امروز شهر و دیارم کنده می شوم و ساعاتی در خاطرات روزهای بارانی سوار گشته و افسوس می خورم که چگونه آن شب بارانی را تا صبح به زیر باران نماندم و از ترس سرماخوردگی به گوشه اتاقم پناه ........

کویر سوزان شهرم را به آفتاب سوزانش می سپارم و تمام گرمایش را هدیه به دل سرد آدم هایش می کنم که انگار سالهاست دلهایشان یخ بسته و نمی خواهند محبت را دیده و یا حس نمایند!!

از دیر آمدنم گله نگیر!!

باور کن بودنم معنا نداشت به خاطر همین رفتم!!!
تا به حال شده از بودن خود دچار واهمه شوی که هستی یا ادای بودن در می آوری؟ تا به حال شده خسته از خود به دنبال راه فراری برای از خود باشی؟
من به آن لحظه به لحظه موعود به لحظه پایان در میانه راه رسیده ام،همانند در راه مانده ای که خودرویش خراب گشته و بی امید و از ناچاری تنها استارت می زند،می زند و می زند تا آن لحظه که استارت نیز ار کار می افتد،عمر استارت ماشین زندگیم رو به پایان است و هنوز در مسیر ، نگاهم به جاده است تا نکند منجی یا انسانی رد شده و ماشین فرسوده مرا تا مقصد یدک کشد اما در این مسیر پر خم و پیچ و سر بالا چه کسی حاضر است از سرعت خود کاسته و مرا یدک بکشد؟
 

 


نمی دانم چگونه اینهمه راه را آمدم،نمی دانم چگونه مسیر بین خوشختی و بدبختی را طی کردم،مانده ام  در مسیر آمدنم چرا به کوه ها به دریا و جنگل ها توجه نکردم و حال در کویر سوزان مانده ام.
نمی خواهم فازمنفی دهم و بگویم همه چیز سیاه و هست و همه چیز بد است اما می خواهم بگویم همه چیز سیاه نیست ولی خاکستریست.

براستی زندگی چیست؟

میزی برای کار...
             کاری برای تخت... 
                               تختی برای خواب... 
                                                     خوابی برای جان... 
                                                                        جانی برای مرگ... 
                                                                                        مرگی برای یاد... 
                                                                                           یادی برای سنگ...
                                                  این بود زندگی...!!
                                                “زنده یاد حسین پناهی” 

 


تا به حال فکر کرده ای که همه مشکلات جهان هستی و من و تو از کجا نشات گرفته و چرا در ناکجا آباد مغزمان دوستان بسیاری از قبل باقیمانده است؟
تا به حال فکر کرده ای که چرا هر وقت می خواهی در دلت خاکروبی کنی وخاطرات دور و دراز قدیمیت را که هم از آنها خاطره داری و هم نفرت دور بریزی ،ناگهان در زمانی که همه آنها را جارو کرده و آماده ای تا با یک خاکروب آنها را در سطل زباله ی مغزت بریزی ناگهان،یادی یا صدای تو را منع می کند؟تا به حال شده بخواهی شماره تماسی را از گوشیت برای همیشه پاک کنی و بعد در لحظه آخر پشیمان شوی؟با اینکه می دانی رفتنی رفته است و تنها یاد و خاطره ای برای تو مانده ،اما باز هم پرهیز می کنی و پیامکی را که با تمام نفرت برایت فرستاده را در فولدر شخصیت پنهان می کنی و ادای انسان های فراموشکار را در می آوری؟تا به حال شده بخواهی تمام گنجینه گذشته ات را یک جا جمع کنی و آتش نفرت بر آنها زنی و اما باز هم کبریت تنها چیزی را که می سوزاند  دستان تو باشد؟
نمی دانم چرا ما انسان ها آن زمان که باید بگذریم،نمی توانیم و وقتی که گذشتیم رهایش نمی کنیم؟اصلا چرا باید خودخواهانه کسی که ما را فراموش کرد دوست بداریم و برایش دعا کنیم که زمین خورد و یک روزی یک نگاهی،همراه با آهی برای ما کشد و افسوس گذشته را خورده و ابراز ندامت کند؟چرا باید ساختن زندگی دیگران را خرابی زندگی خود بدانیم؟مگر می شود انسانی کامل از داشته های دیگران ناراحت شود و دلیلش را عشق شکسته خورده و نرسیدن به آنچه باید می رسید بداند؟
یک خبر در یک روزنامه مرا وا داشت تا این مطلب را با تمام نفرت از جنس خودم در وبلاگم قرار دهم؟آری در روزنامه شرق خواندم،عاشقی ، معشوقه خود را که نمی خواست با او ازدواج کند ، اسید پاشی نمود و زندگی دختر را برای همیشه نابود کرد این مرد با تمام عشقش که تبدیل به نفرت گشته بود ظرف اسید را به صورت دخترک پاشید و دو چشم و گوش دخترک را  برای همیشه تاریک و کر کند و ثابت کند میان عشق و نفرت تنها یک مو جا میگیرید.
براستی اینهمه خودخواهی از کدام گوشه قلب او فوران می کند؟مگر می شود قلبی که عشق می ورزد اینگونه معشوقه اش را اسیدباران کند؟چقدر خودخواهی و غرور لازم است تا بتوان انسانی را که ادعای دو.ست داشتنش را داریم اینگونه نابود کنیم؟مطلبی را قبلا خوانده بودم که اگر گرگی جفت خود را گم نماید حتی بعد از 5 سال او را به یاد می آورد و حتی بویی از او آن عشق گذشته را بازیابی می کند؟و اما چرا ما انسان ها گاهی از گرگ ها هم بدتر می شویم؟
آخر به کدام حق؟به کدام قانون!باور کنید که نوشتن از درد دختری که روزی آتش گرفت بدون آنکه خود بخواهد و بداند،سخت و جانسوز است و مدیحه سرایی برایش کاری ناممکن است!
بیایید دوست داشتن را حق خود بدانیم نه حق دیگران و عشق را گدایی کنیم نه ظالمانه برآنکه دوستش داریم و دوستتمان ندارد شمشیر بکشیم ،دوست داشتن با زور چه لذتی دارد؟وقتی کسی تو را نخواهد اگر امروز رهایت نکند قطعا فردا به تو خیانت خواهد کرد،پس بهتر است کسی را بخواهیم که ما را بخواهد ....

رابطه بر مبنای احساس ممنوع!

به نظر من، هر کسی که نبض رابطه را در بوسه و آغوش‌ می‌بیند یا نمی‌داند نبض چیست، یا نمی‌داند رابطه چیست. نبض رابطه "ایثار" است. و رگ های رابطهاز "خودگذشتگی و صبر و بردباریست"البته آسان نخوانیدش. هر کسی بوسه را دارد. اما هر کسی ایثار و معرفت را ندارد. خرج کردن از روح و روان کجا و خرج‌کردن از جسم،جیب و دنیا کجا؟.  در یک رابطه باید تمایز قائل شوی بین طرف مقابل و دستمال کاغذی. اینطور نباشد که تا ناراحت بودی بزنی طرف را کثیف کنی. اگر بی‌محلی می‌کند،اگر آزارت می‌دهد ترکش کنی و یا  لجن‌مالش کنی. اصلاً گیرم طرف از نظر فهم و شعور در حد تو نباشد.بالاخره انسان است و تو او را برای رابطه انتخاب کرده ای. دلیل نمی‌شود که تا مشکلی پیش آمد چماغ حماقت را برداشته و بکوبی بر سرش که تو از من کمتری و یا...! شاید دلش نخواهد که از تو کمتر باشد و یا شاید دوست ندارد همیشه بر زیر چماغ باشد. بگذریم که اساساً یک عده همه را تو سری خور و کمتر از خود  می‌بینند. حتی معشوقه‌یشان را . به نظرم در وقت دلخوری‌ها سکوت و صبر از گفتن خیلی بهتر است. یک چیز دیگر هم آن‌که اساساً تمام مشکلات بشر از سوتفاهم‌هاست،از اینکه نمی‌تواند منظورش را برساند و در هر رابطه‌ای علاوه بر ایثار باید بدانی شاید این تویی که خطا فکر می‌کنی و اگر او تو را آن‌طور که دلت می‌خواهد دوست ندارد،دلیل نمی‌شود که تو را با تمام وجودش دوست نداشته باشد. مشکل بزرگ ایران و ایرانی نداشتن جنبه رابطه است تا با کسی نیستی از او متنفری و آنزمان که بوی عطری،گلی و یا خنده ای از طرف مقابل پرتاب می شود شخص فراموش می کند که هنوز شناگر ماهری نیست و چشم بسته در آب پر عمق دریای رابطه شیرجه  می زند،چند لحظه خوشی از جهش در وجودش به وجود می آید و بعد سردی آب و پر عمقی دریا تمام خوشی را به ناخوشی تبدیل می کند. نمی دانم چرا بیشتر مردها رابطه را در بوسه  و بعد از بوسه می دانند و فکر نمی کنند شخصی که روبروی آنها نشسته انسان است او نیز  عاطفه دارد و دوست دارد که دوست داشته شود.
ای کاش یاد می گرفتیم که رابطه همراه با قوانین زیبا است و رابطه بر مبنای احساس بزرگراهیست که در اول جاده اش نوشته آخر جاده مسدود است.در اینگونه بزرگراه ها هر چه بیشتر پیش می روی به انتهای بن بست نزدیک تر می شوی

اضافه یا کم مسئله اینست

هنوز هم نمی دانم هر سال  که می گذرد 

 یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود! 

باران می بارد

قطرات زیبای باران امروز پس از ماه ها انتظار بر زمین خشک این دیار نشست و شهر دلگیر مرا دوباره تازه  کرد،کاش هنوز هم بچه بودم و دوان دوان چتر سیاه کوچولویم را از زیر خروارها خرت و پرت بیرون می آوردم و سریع به زیر باران می رفتم،و بعد از آنکه از چتر سیرمی  شدم چتر را انداخته و دهان باز به سمت آسمان  به دنبال خوردن قطره ای از باران می گشتم.
کاش بچه بودم تا بی خیال از اطرافیان و فکر  اینکه کسی دارد مرا نگاه می کند با زیرپیراهن رکابی کوچه بن بست خانه پدری را صد بار قدم می زدم و دعا می کردم اینقدر باران بیاید تا پل بزرگ کنار خانه مان پر آب شود اما یادم نمی رود آنروز ها هرچه دعا کردم باران آنقدر نیامد که حتی یک جویبار کوچک نیز در این پل جاری شود. 

 
باران برای من زندگی است کوله باری از خاطرات کودکی است باز باران با ترانه با...،یادم نمی رود پس گردنی که به خاطر بد حفظ کردن این شعر در یک روز تابستانی گرم از معلم بد اخلاق فارسی خوردم و هیچ وقت دیگر آن شعر را کامل یاد نگرفتم.
نمی دانم چرا وقتی امروز باران در کویر من بارید هیچ کس سیراب نشد،هیچ کس مثل کودکیم از آمدنش خوشحال نشد،هیچ کس جیغ نکشید و هیچ کس چتر کهنه سیاه مرا ندید.
امسال مثل خیلی از سالهای دیگر از چتر سیاه خبری نبود ، سوار بر ماشین خیابان های مسیر کارم را با برف پاکن طی نمودم و حتی چند قطره ای باران را نیز بر سرم حس نکردم،نمی دانم چرا نمی خواهم به زیر باران بروم و تمام زشتی ها و بدیهایم را با آن بشویم،می ترسم به زیر باران بروم و خاطرات زیبای کودکی در زیر آن شسته شود،می ترسم به زیر باران بروم و یادم بیاید تمام خوبی های کودکی و تمام بدیهای برزگی را.
قطرات زیبای باران هنوزم هم بوی بچگی می دهد بوی صداقت،بوی امید و نشانه ای از خدا،من که گم کرده راه گشته ام در این روز پر بار تنها در گوشه ای از محیط کار نشسته و خاطرات زیبای کودکی را دوره می کنم و به خود جرات نمی دهم لحظه ای به زیر باران رفته و عشق بازی کنم،نمی دانم چرا در کودکی هیچ گاه از زیر باران بودن سرما نخوردم اما حالا می ترسم که نکند به زیر باران بروم و فردا نتوانم کار تکراری امروز را انجام بدهم.
باز باران بی ترانه بی گو هر های فراوان می خورد .....