من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

درمان غم ها

آری گـــــلم

دلــــــم

حرمت نگه دار کاین اشک ها خونبهای عمر رفته من است

اشک واژه عجیبی است می گویند آنروزی که آدم ،اولین مخلوق خدا بروی کره خاکی پا نهاد،تنها بود و از تنهایی شروع به اشک ریختن کرد،دستانش را بر چشمانش کشید و خیسی آن را احساس کرد با دلهره و ترس نامش را پرسید و جوابش این شد ؛؛درمان تمام غم هایت::

خدایا دستم به آسمان نمی رسد...

خدایا دستم به آسمان نمی رسد...

تو که دستت به زمین می رسد، بلندم کن.

سال ها انتظار،سالها سکوت و غصه،سالها سختی و غبطه،نمی دانم در رویای کدام کس نشسته بود که خود کس خبر نداشت،در نگاه اول به او فهماندم ما ،مال هم نیستیم،ما مال هم نمی شیم و اصلا طالعمون در یک گنجه نمی گنجه،اما او باور نکرد و نخواست باور کند،تهمت ها برایم عادت شده بود،نفرین ها هر روز برگردنم می نشست،سالها گذشت،بهاران بسیاری خزان شد و بسیاری زمستان برفهایش را به خاطرات سپرد.زمان گذشت و گذشت تا یک روز در گرما گرم عید در روزی نزدیک به روز فرج،روزی نزدیک به تازگی دنیای طبیعت،خبری کوتاه خوشحالم نمود.

او در رویای خواستنیهایش معشوقه اش را یافته بود و می خواست در لباس سفید زندگی قرار گیرد،انگار بهار لباس سبزش را برای تنش آماده کرده بود،همه چیز آماده برای یک شروع،برای یک آغاز برای یک پایان

راستی گاهی نقطه ها معنایشان از بسیاری حرف بیشتر است مثل جمله" نقطه سر خط....

دوست دیروز و غریبه امروز!

 نقطه پایان،شروع از اول خط ،یادت نرفته معلم املا کلاس دومت را که اگر نقطه نمی گذاشتی چگونه با چشمان درشت و ابروان پر پشتش برایت اخم می کرد،پس غریبه من به زندگی خوش آمدی مواظب معشوقه ات باش که سالیان سال با او کار داری،خوشحال باش و سراشیبی زندگی را آغاز کن که تو لایق بهترینها هستی،از صمیم قلب نیمه کارم،برایت زندگی مداوم همراه با آسایش،امنیت و دلخوشی را آرزو دارم و امیدوارم خداوندی که میلیون ها نفر را خوشبخت نموده نیم نگاهی نیز به تو بیاندازد.

آشنای دیروز!

 همه چیز را به  بادهای اسفندی بسپار و همراه با قاصدک قصه ها،غصه ها را فراموش کن و بدان تمام عمر یک گل فصل بهار است.

صدایم نمی کشد...

حنجره نمی خواهد سخن بگوید اما دل حرف های بسیاری برای گفتن دارد،نمی دانم چگونه و کی دل و حنجره را آشتی دهم،دل می گوید بگو و گلو می گوید نگو... 

در این میان عقل بر سر دو راهی مانده ،بگوید چطور، نگوید چطور؟چگونه است که هیچگاه دل و زبان حرف هم را نمی فهمند،چگونه است که سکوت و سکون تفرقه انداز می شوند... 

و اما من در این لحظه سرنوشت ساز در چند روز مانده به انتخابات مجلس،در زمانی که بسیاری با کودکانش به خاطر نخریدن دعوا می کنند،در زمانی که داراها با فخر داشته هایشان را به ندارها نشان می دهند،در زمانی که دیگر عید قشنگ نیست عید برای پدر ندارها از هر چیز زشتر است،عید دیگر بوی پول نو و سبزه نمی دهد،سفره هفت سین سینهایش نم برداشته و به جای اولین سینش سفته پدر نشسته،آری برادر بگذار سکوت کنم ،تا بتوانم زنده بمانم،تا بتوانم نفس بکشم تا در سیاهی شب پرستان کشته نشوم،مرا به خاطر سکوتم ببخش چرا که من نیز محتاج زندگی هستم ،پس سکوت می کنم سکوتی به بلندای شب های سیاه این روزها،دل را مثل همیشه محبوس سینه می نمایم ،لالش می کنم تا نکند نامحرمی درد این دل را در گوش دیگری نجوا کند،چه سخت است دانستن و نگفتن،چه جانسوز است فهمیدن و ساکت خفتن و چه مرگ آور است آنزمان که می خواهی بسیاری را بگویی اما خودت خویش را سانسور می کنی. 

چشمانت را در چشمانم خیره کن،به یاد آنروزها به یاد آن روزی که از چشمانم برق عشق را دزدیدی و چوب رسوایی بر دل بی گناهم نهادی،بیا بنشین در کنارم،بی خیال از صبح فردا،بی خیال از عید و شب عید،بی خیال سفره های خالی،بی خیال از کودک خیابانی ،بیا  می خواهم در سکوت با تو حرف بزنم ،اینجا تنها فکر کردن گناه نیست پس از چشمانم افکارم را بخوان،تویی که می دانم ماهر در حرف نا گفته خواندنی..... 

به تمام بودنیها تو فقط از آن من باش

از وقتی خانه عشقت پناهگاه خستگیم شد تو برای قلب خسته من تنها بهانه زیستن شدی و اندیشیدم که خدای عاشقان،عشقت را برایم پیشکش نمود و من عاشق را بعد از سالیان طول و دراز به منزلگاه مجنون رساند.
ای تنها غزل زندگی، این را بدان که جذابترین دقایقم را به پای ساده ترین لحظاتت خواهم ریخت و به امید آن روز زنده خواهم ماند که آغوش گرمت را در کلبه آرزهایمان لمس نمایم.
مجنون من ،لیلی بودن بدون تو یعنی هیچ،شیرین بودن بدون تو یعنی تلخ و تنها ماندن با یاد تو یعنی مرگ تدریجی،پس مجنون،فرهاد و زندگی را از من نگیر(الهه)

خودم و خودت

دو چیز در زندگی افسونم می کند:
آبی آسمان که می بینم
و می دانم نیست!
خدایی که نمی بینم
و می دانم هست!
خدایا می ترسم!می دانم و می دانی و این را بارها در خلوت خودت و خودم گفته ام اما چه کنم باز هم می ترسم،نمی دانم این ترس از بزرگی توست یا از کوچکی من،سکوت کردن در مقابل بزرگیت گناه نابخشودنی است و گفتن از بزرگیت  تنها دلگرمی زمان تنهایست،می دانم بنده خوبی نبودم می دانم بارها در کنارم بودی من ندیدم،بودی و من خود را به کوری زدم،گناه کردم و از روی آسمانت حیا نکردم،گناه کردم و سقف خانه ام را  برای پناه گناهانم سپر نمودم.
خدایا می ترسم نه از آنکه قرار است بازخواست شوم از آن می ترسم که بیایم و تو نخواهی که مرا ببینی از آن می ترسم شیطان سیه رویت در مقابل سیاهی من سپید بلوری باشد،اویی که تنها بر بنده ات سجده نکرد اما من که حتی بر تو سجده نکردم حال و روزم چگونه است
خدایا می ترسم ،فردا بیاید و من نباشم،می ترسم فردا بی من صبح شود و من دار فانی را شب بخیر گفته باشم.بیا باز خدایا برایم خدایی کن بیا و باز هم این طفل خطاکارت را ببخش،بزرگیت می دانم کم نمی شود اما به بزرگیت ببخش که تو شایسته بخشیدنی و من بی لیاقت محتاج بخشش،خدای من مدت هاست برایت ننوشتم و از عشق زمینی و این و آن تنها نوشته ام،راستش بچه ها که بیشترین زحمتشان به گردن مادرهاست،پدرهایشان را بیشتر دوست دارند و من نیز چون تو همیشه در کنارم بودی فراموشت کردم،نه که فراموش ، چون می دانستم هستی خود را به نفهمی زده ام.حال با حالی زار و چشمانی گریان برای آشتی آمده ام می گویند نماز مومن در قهر، نماز نیست آمده ام نمازم را کامل کنم،خدایا تو را می خوانم پس اجابت کن مرا.

دلم می خواهد …..

باران ببارد....
آنقدر که تو به یاد  گریه های من افتی
دلم می خواهد  شاد شوی
آنقدر که در زمان نگاهت به من ته مانده خنده ات برای دیگری بر صورت من افتد
دلم می خواهددلتنگ شوی
آنقدر که مرا بی دلیل و از سر نفرت به یاد آری
دلم می خواهد خواب روی
آنقدر که در خوابت غریبه ای که نمی شناسی من باشم
اصلا دلم می خواهد باز برف ببارد تا تو در حیاط خانه رویاییمان از برف و یخ با دستان مهربانت آدم برفی بسازی و بعد بر سرش نام مرا نوشته و با او عکس یادگاری بگیری
 و بجای چشمانش دکمه های لباست و به جای لبخندش  ذغال بگذاری تا ثابت شود نگاهم عمری به تو و لبخندم بی تو تنها ذغالی بیش نیست
راستی یادت نرود عمر آدم برفی کوتاهست تا می توانی به او محبت کن که تمام عمرش فصل ....

سوپ داغ و آغوش یار رو و دیگر هیچ...

هنوز هم تن بی جانم بیمار است و حتی با نسخه ای که خانم دکتر عصبانی برایم تجویز کرد بهبود نیافته ام،ولی ناچارند مجبورم بر سر کار حاضر شوم،گاهی اوقات به افراد زیر دستم حسادت می کنم که می توانند از من مرخصی گرفته و مدتی را به استراحت بگذرانند اما من باید خود برگه مرخصی خویش را امضا کنم ولی جانشینی وجود ندارد...
دلم یک کاسه سوپ از همانهایی که در تبلیغات تلویزوینی پخش می شود می خواهد،دلم آغوش گرمی که هیچگاه از هیچ شبکه ای از تلویزیون ایران پخش نمی شود می خواهد و دیگر جز این دو با این حال زارم هیچ نمی خواهم،می دانی راستش را بخواهی این تن نمی تواند روح مرا همراهی کند و در میانه راه همیشه جر زنی می کند و بازی و راه رفته را نیمه تمام رهامی سازد،چقدر تن پر هوس نیز دردسر ساز است!!!
بهرحال هر گاه سوپ داغ و آغوش یار یافتی تنها کافی است  یادی از  من بکنی که من اینجا محتاج یاد تو هستم.

اینبار به جای روح ، جسمم بیمار است

سرفه های ممتد، نوید روزهای درد می دهند،حس می کنم گلویم مثل انسانی که ساعت ها جیغ زده و حال از فرط بی نفسی لال گشته باد کرده ،تنم داغ داغه مثل لحظه های دیدار عشقی،سرم هوای گیجی داره مثل گیجی های بعد از خراب کردن امتحان، می خواهم ساعت ها در زیر پتو سرگذاشته و آرام گیریم اما کار دنیایی مانع می شود ،دستمال در دست به دوستان و کارمندان حالی می کنم که بیماری هادم و همراه من شدن باعث بیماری می شود،ولی لحظه هایی هم هست که دور بودن نیز ممکن نیست و برای کار باید به انسان هایی که کیلومترها با تو فاصله دارند نزدیک شوی، عطسه های بی پایان این است ثمره زمستان،می گویم خوب شد رایانه ام آنتی ویروس دارد وگرنه به درد صاحبش گرفتار می شد،می خواهم به گفته و افکار خویش بخندم اما حتی حس خندیدن هم نیست ...می شود تو به جای من کمی بخندی؟

همیشه از آجیل چند پسته لال می ماند!

همیشه از آجیل چند پسته لال می ماند!
آنها که لب گشودند،خورده شدند،آنها که لال مانده اند،میشکنند!
دندانساز راست میگفت که پسته لال ، سکوتش دندانشکن است...
تو از زندگی و زندگی از تو چه می خواهد؟می دانی سکوت قبل از فریاد حکایت همین پسته لال و دندان ماست؟می دانی وقتی کسی که سالیان سال سکوت کرده، فریادش چگونه جان می سوزاند؟گریه عاشق را دیده ای؟نگاه منتظر را تاکنون حس کرده ای؟می دانی وقتی کسی یکی را بخواهد و کس او را نخواهد حال و روزش چگونه است؟نماز عاشق را دید ه ای؟ناز معشوق را کشیده ای؟اگر اینها را که گفتم تجربه نموده ای بدان عاشقی هستی محکوم به سالیان درازی تنهایی؟
پیش ما بیا!!زیرا ما نیز همچون تو خانه به دوشیم و" غم سیلاب نداریم"