من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

توکل و توجه بالهای پروازه

راستش رو بخوای دل بستن و دلشکستن واسم واژه های غریبی شده،خیلی سالها باهاش انس داشتم اما امروز از اونها و تمام خاطراتشان جدا میشم،چون من تویی دارم  وتوهمچون منی،انسان ها تنها یا توکل و توجه می تونند زندگی کنند،و من می خواهم توکل کنم بی آنکه بخواهم بدانم چرا؟

تو زندگی آدم ها لحظاتیست که فراموش کردنش یعنی مرگ انسان ها....

می دونم مطلب این بارم گیج بود اما اینو واسه گیجایی می نویسم که حرفم رو خوب می فهمند با تمام گیجیشون

به سلامتی کسی که بیخیالمونه ، ولی تو خیالمونه

از خیالم نمی رود تمام خنده های تو از دلم بیرون نمی رود نگاه مهربان تو،خنده های در شکت،اشک های هنگام قهرت و سکوت زمان رفتنت،هر کس در خیالش فرشته ای دارد و آن را در پستوی دلش پنهان می کند و تو مرا سوار بر اسب سفید آرزوهایت خواستی،و من تو را همانگونه که بودی خواستم،فرق من و تو در آن بود که تو مرا همراه با اسب و آرزوهایت خواستی اما من تنها تو را خواستم،بی همراه،بی اسب و بی....

راستی درخت توت لب کوچه یادت هست؟ آنزمانی که با هم قرار گذاشتیم هر کس آن چیزی که در خیالیش جا خوش کرده است  را  نقاشی کند من تو را کشیدم و تو اسب را....

و من آن روز به تو فکر کردم و تو به آرزوهایت اما هیچکدام از ما به آن درخت پیر فکر نکردیم؟

و اما امروز من و تو بزرگ شدیم تو به آن چه می خواستی نرسیدی و من آنچه را داشتم از دست دادم،بیا که با هم بی حساب شدیم مگه نه؟

سکوت تنها درمان زخم است برای بهبودی و من نیز آن را برگزیدم،سکوت در مقابل همه چیز و همه کس،و اما تو تمام جانت فریاد شد،جنگیدی و در جنگ نابرابر باختی، تو در جنگ شکستی و من در خویش!!

نمی دانم چرا هر وقت می خواهم قلم بروی کاغد گذارده و بنویسم نام تو تمام نوشته هایم می شود،نمی دانم چرا تو تنها تو در بیشتر نوشته هایم پنهانی،با این که سالهاست تو و تمام فکرت را به فراموشی سپرده ام.

کاش انسان ها را می شد فرمت کرد،و حافظه هایشان را با پارتیشنی جدید راه انداخت بدون برگشت بدون ویروس و همراه...معطل نکن کلید ری استارت در زیر دستنات هست بگرد تا بیابی!!

بوی حسین می آید...

" در عجبم از مردمی که زیر بار ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که چگونه آزادانه زیست"
پیرمرد گوشه ای نشسته و در تفکر او غوطه ور، نوجوانی لباس مشکیش آماده می سازد، جوانی روی صدای گوشی تلفن همراش آهنگ او را گذارده، زنی در حال پهن کردن سفره ی اوست و برخی در ماتم نبود او... او که می گویم یعنی یک آسمان انسان، یعنی یک کهکشان بزرگی، یعنی یک دریا غرور و یعنی یک صحرا مقاومت...                                                                                       
الان عده ای به من انگ ملایی می زنند اما باور کن این یک حس پاک و بی ریاست ه بی خیال از تو خیلی های دیگر تنها می خواهد عرض ارادت کند، نه پست و مقام دارد و نه کسی او را در این بازار پر هیاهوی مجازی می شناسد که بخواهد از طریق حسین به اهدافش برسد.                                     
  به حرف هایم گوش کن و لااقل اگر حرف هایم را باور نداری به پای تمام سالیانی که برایت نگاردم اندکی تحمل کن، بشنو شاید تو نیز حسینی شوی...
حسینی که من می گویم آن حسینی نیست که مداحان می برندش در کربلا و سر می برند. این حسین کسی است که سالیان درازی از کودکی تا به امروز همراه من است او را در کتاب عاشورای حسینی شناختم و حسین را در کوچه پس کوچه های کودکی، میان لباس های مشکی، هیات های سینه زنی، سیاه پوشی شهر پنهان نمودم تا کسی او را از من نرباید.
این اعتقاد سالیان سال است که همراه من آمده، رشد کرده و حال ظهور می کند، از لباس های مشکی کودکی، دستبند، سر بند و حکاکی پشت پیراهن، همراهی هیات، بستن کوچه و دیوار با نوار مشکی و امروز سایت و وبلاگ و مطلب...
اینها مسیر بیست و اندی است که من با حسین آمده ام و نمی توانم او را رها کرده و به اراجیف تازه به دوران رسیده های بی خدا گوش دهم.
حسین تاریخ ساز و تاریخ شکن بود، حسین بود و تا بود خوب بود اگر خوب نبود به خوبی در تاریخ نمی ماند و اگر خوب نزیسته بود هیچگاه بعد از قرن ها هنوز نامش بر سر زبان ها نبود...
بیایید قبل از عمل فکر کنیم و همه چیز را با هخم نبینیم و حسین را همانگونه که تنها بود تنها ببینیم، بدون مداح بدون تفسیر بدون همراه...
دیباچه عشق و عاشقی باز شود
دل ها همه آماده پرواز شود

باران که می بارد،ترک می خورد بام تنهایی من

نمی دانم چرا امسال خداوند باز نیز نعمتش را از شهر کویریم دیر نشان داد و بعد از همه شهرهای ایران سر فراز امروز این دیار بوی نم باران گرفت و کوچه پس کوچه های قدیمش با بوی نم کاهگل همراه با طراوت باران دوباره زنده گشت.

چتر بر سر ، صدای دانه های سنگین باران را بر رویش احساس می کنم،انسان ها فراری از باران دوان داون به دنبال سر پناه می گردند و عابران آسمانی جیک جیک کنان نغمه زمستان سر می دهند.

شب رویایی است باید باشی و ببینی چگونه آسمان خشمش را بر سر مردم خالی می کند،نعره هایش دل و جان را می کند و انسان را به یاد کشتی نوح و غرق شدگان می اندازد.صدای غرش آسمان همراه با نور ، نشانی از نشانه های خداست،آن قدرت برتری که برتریش را هر از گاهی نشان می دهد تا بگوید به خود غره نشو من همینجا هستم.

سوز سرما،باران تند،رعد و برق اینها همه نوید شبی سرد می دهند و من خوشحالی خویش را در سقف ترک خورده خانه همسایه مان جا می گذارم تا نکند این خوشی ایزوگامی بر ترک های سقفش باشد،ترک هایی که به دستانش نیز سرایت کرده و دستان پیرمرد همسایه همچون بامش ترکی و بارانی است،امشب در جای جای شهر من بسیاری نگاه به سقف می خوابند و دعا می کنند آسمان دلش بر سقف بی عایقشان رحم بیاید و بارانش را از سرشان کم کند،امشب برخی از کودکان شهر من بر خلاف میل باطنی،شعر باز باران را نمیخوانند و کاسه های روی فرش که برای سوراخ های سقف گذارده شده را شمارش کرده و مواظبت می کنند تا سر نروند.

امشب از جای جای این کویر تشنه بوی نم می آید،نه نم باران بلکه نم گریه عاشقی که مجال گریه یافته و حال مرد بودنش را زیر چتر آسمان پنهان می کند و در زیر باران هق هق می زند،اشک هایی که باران بی رحم با خود خواهد برد و معشوقه ای که در پشت شیشه ی ها گرفته اتاقش گوشی را بر گوش گذارده با عاشق جدیدش حرف می زند و با دستانش نقش خیانت بر شیشه دم گرفته می کشد.

وای بیا و ببین چگونه باران رحمت برای بسیاری زحمت می شود،بیا و بنگر نعمت خدا برای برخی ذلت می شود و آنچه بر سرمان می آید ساخته خودمان است.

خودی که من و تو ساختیم ،من و تویی که بام سوراخ همسایه را دیدم و هوس حج کردیم،من و تویی که دستان پینه بسته را دیدیم و دم نزدیم،من و تویی که باران را خواستیم تا گریه های بسیاری را نبینیم.ای من و ای تو چه خیانت ها که نکردیم...

شنبه خونین

همه در هیاهوی روزمرگی گرفتار نه کسی حال کسی را می پرسد و نه کسی با کسی کاری دارد همه در خود فرو رفته و فکرها مشغول توهمات روزانه!!

آهای دیوار تو به جای درب بشنو...همه نوشته هایم از کسی نشات می گیرد که خود به افکارم می خندد ... 

نمی دانم چرا همیشه آنزمان که باید دوستت دارم را بگوییم یا خجالت می کشیم و یا غرورمان نمی گذارد و زمانی که می خواهیم بگوییم دیگر آن گوشی که مشتاق شنیدنش بود کر گشته  و یا گوشش در دهان دیگر جمع گفتگوست. 

بیایید دوست داشتن را آنگونه که می بایدپاس بداریم و دست از سر شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون برداریم و بدون افسانه عشق بازی کنیم.باور کنید اگر لیلی به مجنون وشیرین به فرهاد می رسید دگیر آنها برای همیشه افسانه نمی شدند 

ما ایرانی ها عادت داریم همه پل های پشت سرمان را خراب کنیم و بعد برای دلخوشی کتاب حافظ را باز کرده و فال بگیرم آنهم فال ُیوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ُ حال نمی دانم تو هزار بار اینگونه فالی را بگیر به نظرت عشقت به سوی تو باز می گردد؟گمان نمی کنم تو می کنی؟ 

یکی می گفت اگر دل کندنی بودن فرهاد به جای کوه دل می کند.....

سکوت

سایه سکوت بر تمام حرف هایم رخنه کرده هرچه می خواهم آفتاب را در آغوش کشیده و حرف های نا گفته ای را بگویم توانم نیست مثل انسانی که در باتلاق گرفتار گشته و هرچه بیشتر دست و پا میزند بیشتر غرق میشود! تو ای بوته سبز کنار باتلاق میدانم توان سنگینی اندامم را نداری ولی میدانی و میدانم چاره ای جز چنگ انداختن بر تو ندارم مرا ببخش اما بدان زیاد مهمان تو نخواهم ماند و به زودی در این باتلاق دفن خواهم شد پس این مدت کوتاه را با من بساز می دانم با تو نساخته ام و در مسیر آمدن حتی تو را ندیده ام ولی امروز به تو محتاجم ای بوته سبز امروز و زرد فردا

این وبلاگ شخصی است کسی به خود نگیره

در این وبلاگ گاهی با خوانندگانم می خندم گاهی میگریم و گاهی در دل میکنم اما حرفام ماله کس خاصی نیست,هر کی هر چی تو سرشتشه رو از حرفام برداشت میکنه.....  

دلم می خواست همه بی خیالم بشن برم یک روز یه جایی که هیچ کی نباشه تو عمرم خیلی ها ادعای عاشقیم رو کردم ولی من از عشق و عاشقی بی زارم نمی خوام .... 

به خود غره نشدم ولی از عشق های زمینی متنفرم فقط می خوام عشق خدایی و آسمانی داشته باشم و در دارم....

چقدر انسان ها خودخواه شده اند

بی تفاوت بودن انسان ها را نمی فهمم،رنگ به رنگ شدن ها را درک نمی کنم و نمی دانم چقدر انسان بی گناه دیگر به خاطر هوس رانی برخی باید بمیرند،بکشنند و کشته شوند!

چرا ما انسان ها از اتفاقاتی که پیش می آید درس نمی گیریم،مگر هنوز خون یک بی گناه و یک بی گناه دیگر خشک شده که باز از عشق و هوس می گوییم.

به خدا دنیایی نیست و باید خوب بود،باید به انسان ها عشق ورزید باید پای عهد و پیمان های زناشویی ماند،اما نمی دانم چرا برخی تنها خود را می خواهند ارضا کنند،تنها می خواهند خود خوش باشند و خوشی دیگران و زندگی بقیه براشان مهم نیست،مرده شور عشق را ببرند که چه زندگی هایی را سیاه نکرده و نمی کنند.

گاهی به خودخواهی ما انسانها حیران می شوم که هنوز بعد از این همه اتفاق بازهم می خواهیم راه گذشته را بیپماییم.نمی دانم چگونه بعضی ها شب ها خواب می روند و عذاب وجدانی ندارند

نفهمید یعنی نخواست بفهمد

 پرده اول:

صبح که می شود مثل هر روز دوان دوان،کارهایم را شروع می کنم،درد را در سینه پنهان آنچنان کار می کنم تا فراموش کنم بسیاری از دردهایم را....

اما کاش می شد در این بازار دروغ و ریا راست بود،راست گفت و راست مرد،نمی دانم خوشی های بچگی را در کدام پیچ زندگی جا گذاشته ام،نمی دانم نفرین ناحق کدام کس مرا رها نمی کند،اما می دانم در حق آنانکه خیال می کنن من در حقشان جفا کرده ام نمی دانند و نمی خواهنند بدانند اینها توهمات ساخته قلب خودشان هست و بس ....

پرده دوم:

مثل همیشه یک آشنای روزهای دور برای تخلیه و درد دل با من تماس و از مشکلات جدیدی که به خاطر او پیش آمده از من کمک خواست،ترس تمام وجودم را برداشت،نفس آدمی،سکوت مطلق،فکر پیچیده،یک بار در گشته گرفتار بی گناه شده بود،آنروزها که به خاطر نبود یکی دیگر مرا بازخواست و پایم به برخی مکان ها که نمی خواستم باز شد،ترسیدم نکند بار دیگر بی گناه و به خاطر گناه نکرده بازخواست شوم،پس تصمیم خود را گرفته و خود را غیب نمودم،اما او باز هم نفهمید یعنی نخواست که بفهمد

پرده سوم:

من فراموش شده و او در زندگی هر روزه خویش غوطه ور همراه با آنکه می خواست و بدستش آورد در حرکت،زمان و لحظه موعود فرا رسیده بود و ما با هم رو در رو شدیم،تمام خاطرات خاک خورده مغزم جلوی چشمانم آورد و برای اینکه او نشکند خود را پنهان کردم،ولی باز هم او نفهمیدیعنی نخواست که بفهمد و پنهان شدنم را از ترس یا خجالت دانست....

پرده چهارم:

زندگی نمی خواست با من بسازد،او نساخت و من هم نساختم،جنگیدیم،و در جنگی نابرابر من شکست خوردم،سکوت کرد در خود شکستم اما دم نزدم،خود را وقف زندگی ساختم و حال همرنگ روزگارم شده ام

پرده آخر:

اعتقاد دارم خدایی هست و می بینند آنچه را باید ببنید،پس در حضور او شرمسار نیستم چون می دانم چه کردهام و چه می کنم.....