به برخی رابطهها وقتی وارد شدی، از قبل باید تکلیفت را با خودت مشخص کنی و کلاهت را برای همیشه قاضی کنی، باید حساب،کتابت معلوم باشد، چون دیگر جای پشیمانی و برگشتی نیست. باید مرد سفر باشی و جا نزنی باید یا علی بگویی و علی گو بروی .این گونه رابطهها مثل اتوبانند. فقط باید بگازی و به پشت سرت هم نگاه نکنی،آیینه ها را بکشنی و تنها به جلو نگاه کنی و با خود هی تکراری کنی راه برگشتی نیست. یادت باشد که وقتی با کسی عهد بستی و همسفر شدی، مسوول تمام عواطف و احساسات او تویی و تو دیگر فقط مال ِخودت نیستی. ممکن است یکنفر تنها دلیل خوشی تو نباشد اما تو شاید تنها دلیل و دلخوشی یکنفر برای زندگی باشی. تو شاید حتی تنها بهانهی لبخند یکی باشی.یادت نرود تو خودت با خودخواهی خواستی این بهانه و دلخوشی باشی،پس حق نداری آن را پس بگیری. یادت باشد اگر هوس برگشت کردی و در جاده دندهعقب گرفتی هر لحظه منتظر باشد تصادفی پیش بیاید و اولین کسی که ضربه اش را می خورد همسفرت هست و بس. یادت باشد که وقتی با کسی سوار بر کشتی زندگی شدی، حق نداری زیر پایت را سوراخ کنی و بگویی به خودم مربوط است! به همسفرت فکر کن. به اینکه تمام دنیایش در چشمان تو خلاصه می گردد،به اینکه اگر نباشی او نیز نیست
پس اگر هنوز هم فکر میکنی که هنوز هم تنها بهانه و دلخوشیاش تویی، لبخند بزن و خودت را به موجهای زندگی بسپار و از طوفانی شدن مسیر نهراس زیرا حرفه ای بودن ناخدا در طوفان مشخص می گردد پس ای نا خدای روزهای بارانی و پر موج کشتی ات را به خدا بسپار واز موج های بلند نترس که سنگ بلند نشانه نزدن است
یک دسته از آدمها را نمیفهمم! آدمهایی که تا محبت نکنی محبت نمیکنند، تا دوستشان نداری دوستت نمیدارند، تا مهربانی نکنی مهربانی نمیکنند، تا سلام نکنی سلامت نمیکنند، تا تو سراغشان را نگیری سراغت را نمیگیرند و ... ! آدمهای شرطی را میگویم. شرطی بودن به گمانم رگههایش از منفعتطلبی نشأت میگیرد! از خودخواهی. به راستی چه میشد اگر کسی را به خاطر خودش دوست میداشتیم؟ به خاطر آنچه هست نه آنچه میخواهیم باشد. به خاطر خودش نه به خاطر خودخواهیمان. چه میشد اگر گاهی هم بیبهانه آدمها را دوست میداشتیم و بیبهانه به آنها لبخند میزدیم؟ این مورد به خصوص در روابط عاشقانه رنگ و بوی جدیتری دارد. گاهی لازم دارد او هی تلخی کند و تو هی مهربانی کنی.او هی بغض کند،هی بهانه بیاورد،اخم کند و تو هی لبخند بزنی.او هی غصهاش باشد و تو هی دلداریاش دهی.به گمانم عیار دوستداشتن آدمها را میشود در برخورد آنها با تلخیهای خودت سنجید...
خسته شدم از کار بی وقفه ای که تنها مزد و پاداشش حقوق آخر ماهست و انسان لطف هایش به نام وظیفه نوشته می شود،خسته شدم از انسان هایی که ادای خوب بودن را در می آورند در صورتیکه از بد کمی بدترند.
گوسفند بودن در میان گرگانی که هروز گرگ تر می شوند و هر روز با خوردن گوسفندی همچون من خونخوار تر می شوند ناممکن و امکان ناپذیر است.
در قسمت و تقدیر می خواهم پاک باشم و پاک زندگی کنم،در گذر روزگار می خواهم با خوب بودن ثابت کنم که می شود خوب بود،اما به چه قیمت؟
دوست دارم یک صبح زمستانی که از خواب ناز برمی خیزم تمام وابستگی های دنیایی را پاره کرده،موبایلم را خاموش نموده و مسیری دیگر بروم اما نمی شود.
روزگار آنچنان به من چسبیده که طاقت کندم نیست،جرات بودنم نیست و توان رفتنم نیست.
می گویند آنچه بدت می آید روزی به سرت می آید و من آن بر سرم آمد که روزی متنفر بودم،از سکون و سکوت بی زار بودم و تمام ادعایم آزاد بودن و رهایی بود.
حال در محلی کار می کنم که به تمام افرادش وابسته گشته ام و می ترسم اگر بروم تمام کارهایم و نهالی که کاشته ام با کوچک ترین بادی فرو نیشند می ترسم بزرگ شدن این درخت نحیف امروز را نبینم و تبر بی رحم هیزم شکن زمانه ساقه نهالم را بشکند و تمام زحمت هایم به فنا رود.
اما از ماندن هم خسته گشته ام و می خواهم بروم به دور به ناکجا آباد به همه جا و هیچ جا
مطمئن باش طول نمی کشد روزی را که صندلی پر دردسر ریاست را رها کرده و همچون برگ خشکیده پرواز کنم،باور کن به صندلی و میز وابسته نگشته ام زیرا از روز ازل بی صندلی بوده ام و حال نیز خواهم بود.
می دانم که رفتنم برای بسیاری زیبا و برای اندکی دردآور است و من به افتخار بسیاری که از نبودنم شاد می شوند غم اندکی را به جان می خرم و از خدا می خواهم که این نهال نو پایم با تمام خوبی ها و پتانسیل های خود هر روز بهتر از دیروز شود و این نیز افتخاری باشد برای منی که یک روز خواستم تغییر دهم.اما تغییر کرده ام ....
امشب شبی است به بلندی آسمان،تنها چند ثانیه بیشتر ،نمادی برای با هم بودن و با هم ماندن در کنار هم بدون فریاد تنها با یک لبخند!!و اگر حتی فریادی نیز بود فریاد بی هم هرگز
نمی دانم من نیز مثل دیگران و سیاستمداران دچار توهم و شعارزدگی گشته ام و یا نه این مرام و منش ایرانی است که گاهی در لحظه انسان را بی خیال از مشکلات به زیبا نگاشتن مجبور می کند،به احترام ایران و ایرانی امشب را تا صبح نمی خوابم و فراموش می کنم تمام بدی های پائیز را و به زمستان سلام می کنم ،سلامی به گرمی قلب هر یلدایی که این گرما تا تمام یخ های وجود زمستان را آب کند و و جویبارهای محبت از خزر تا خلیج فارس امتداد یابد.
پاییز مهربان و زرد تو و تمام زردیت را به سفیدی زمستان می سپارم و در شبی که زمان وداع من و توست به ستاره ها نگاه می کنم ،و در این ظلمات شب پرستان میان اینهمه ستاره که هر روز به مرگشان نزدیک تر می شوند تنها خیره به اسمان نگاه می کنم آنقدر خیره می شوم تا نکند دل بزرگ آسمان برایم به رحم بیایدتا قطراتی از بران خویش را برای من و تو فرود فرستند تا شب یلداییمان را یلدایی تر نماید.
امشب سرود مستی از جای جای ایران سرفراز به گوش می رسد صدای آزادی از تهران صدای حافظ از شیراز صدای فردوسی صدای کوروش،صدای داریوش،صدای مولوی،صدای دار و سربداران صدای فرخ صدای رستم ...
همه در کنار هم بدون یارانه ،یلدایی دیگر را جشن می گیریم و فراموش می کنیم هندوانه کیلیویی 800 تومان است و آجیل و انار برای سالهای متوالی از یلدا جدا خواهد شد،بدون هنوانه و انار و آجیل در کنار هم می نشینیم و از خاطراتی که امروز برایمان افسانه گشته سخن می گوییم.
خداحافظ پاییز،خداحافظ روزهای نیمه سرد،خداحافظ برگ های مرده،برگهای زنده دیروز و مرده امروز ما نیز همچون شما مردگانیم که برای مرگمان جشن می گیرند و یلدا به پا می کنن.اما ما امشب با چراغ برای دفن شما آمده ایم،خوشبحالتان که با چراغ می میرید نه در سکوت و نه در خفا
مطمئن باش روزی می آید که دیگر گریه نکنی و زار نزنی و به گذشته زیبایت و امروز بی محتوایت افسوس نخوری و دیگر بغض نکنی؛ بلکه سکوت میکنی. سکوتی به عظمت تمام دردهایت.به تلخی تمام لحظه هایت،به گمانم روزی میآید که دیگر گریستن هم دردی از درهایت دوا نکند و تسکینی نباشد بر آنچه درد می نامی، حکایت من وتو حکایت آن بیمار سرطانیست که به او مخدر تزریق میکنند تا دردش تسکین یابد و با بی اثر شدن مسکن باز همان آش و همان کاسه!فکر می کنیددردی که تا عمق استخوان نفوذ کرده با این مسکن و آن مرهم بهبود می یابد؟ عمری خودمان را با اُمید و دلبستن به آدمها سرگرم کردیم تا کسی نبیند زخم بیکسی ِ دلمان را که مدتهاست چرکین شده و حال زخم کهنه باز سر وا نموده است.سالهاست مسرور از زنده بودن غافل از آن هستیم که مدتهاست مردگان زندهی تاریخیم...! این روزها در پی آب دویدن هم سرابی بیش نیست. این روزها هر دری که بسته شد دیگر امیدی به بازگشاییش نیست و پشت سر هم درب ها و پنجره ها بسته می شوند و قفل هایی که دیگر باید خواب کلید را ببنینند.
این روزها حتی بزرگترین اتوبان قلبت نیز به بن بست می رسد و و در رویا مانده به ماتم نزدیک می شوی براستی چرا تمام زندگی با مشغله هایش به بیراهه می روند.... و چرا کسی نمیداند خاطر خسته و دلشکسته را آغوشی پر مهر باید و گوشی باز و دهانی دوخته..
آغوشی که بوی عطر یاس دهد و گوشی که دروازه باشد و بشنود تمام دردها را و در کشاکش غم با تو شریک گردد و البته دهانی دوخته که کوله بار غمش را بر دوش خسته و تحیف تو نگذارد و تنها بارکش غم های روزهای بی کسیت باشد.
دوست من اگر آغوشی گرم و گوشی باز و دهانی دوخته یافتی ما را نیز بی خبر نگذار تا لااقل به خود امیدوار شویم و بفهمیم که یکی از ما بی کسان با کس گشته است.
«غمگین و خستهام»،«دلم یک هوای بارانی میخواهد و یک شانه برای گریه کردن»،« و یک گور پدری که نثار دنیا و تمام متعلقاتش بکنم»
مورچهها که بال درمیآورند،
یعنی به مرگشان نزدیک شدهاند.
و کرم ابریشم که فنا میشود،
یعنی پروانهای بال درآورده و متولد شده !
شاید زندگی نیز همین است...
بارها فنا میشویم،تا متولد شویم...
زمانی بود که احساس می کردم من یگانه منجی بشریتم! فکر میکردم قهرمان داستان این فیلمهای علمیتخیلی هندیام.که تا کسی در بند اسیر گشته سر و کله من باید پیدا شود. که هر کسی کارش لنگ بود باید قلم به دست گرفته و برایش می نوشتم. که هر کسی تنها بود باید میرفتم و همدمش میشدم. اما گذشت آن روزگار...!
راستش را بخواهید فرار از مرگ برایم همیشه جالب بوده،همیشه برایم جالب بوده که چگونه انسان ها آنچنان در زندگی غوطه ور می شوند که مرگ را فراموش کرده و در روزمرگی غرق گشته و زیبا زندگی می کنند.
به مورچه بودن غبطه می خورم چون مورچه ها همیشه با هم هستند و تنهایی برایشان معنی ندارد،گم شدن یک مورچه یعنی مرگ آن
اما گاهی برای ما انسان ها با هم بودن یعنی مرگ تدریجی خوش به حال مورچه که تنهایی را هیچگاه تجربه نمی کند!!
زندگـــی بافتن یکـــ قالیستــــ ، نه همان نقش و نــگاری که خودتــــ می خواهــی .
نقشه از قبـــل مشخــص شدهـ استــــ ، تـــو در ایـــن بیــن فقط میــبافــی !
نقشه را خوبــ ببیــن ، نکنــد آخــر کار قالــی زندگـــی اتــــ را نخرنــد !
براستی زندگی چیست؟خون دل خوردن؟بودن برای حضظ بقا،چرا ما انسان ها فکر می کنیم با به دنیا آوردن کودکی قرار است برای همیشه جاودان شویم و در کوچه پس کوچه های روزگار و این جهان بزرگ گم نشویم؟مگر نه این است که خداوند ما را برای زیستن و رویای بهشت آفریده؟مگر نه این است که گندم خوردن و بیرون گشتن از بهشت تنها بهانه ای برای جدایی و رفتن به سرنوشت دیگر بوده است؟می دانید خیلی از وقت ها می ترسم،می ترسم از اینکه به عاقبت فکر کنم!
می ترسم از آنکه صبح از خواب ناز برخیزم و ببینم هیچ چیز نیست،مادر،پدر خواهر برادر و عزیزان همه تنها خوابی شیرین بوده اند و من موجودی حیوانی مثل دیگر حیوانات هستند!
راستش را بخواهید جهان و جهانیان همه در بند مادیات گرفتار و بیمارند و هیچ گاه به خود جرات نمی کنند که فکر کنند به عاقبت به عافیت
دوستی همیشه می گفت وقتی خداحافظی هست پس چرا سلام کنید؟و وقتی مرگ هست چرا زندگی کنیم.
بی خیال!بگذریم از این گذرگاه به محتوا و در لحظه زندگی کنیم همچنان که گذشتگان ما تا لحظه مرگ نیز زیستن و در ته جان دادن نیز امید زیستن داشتن.
نه خدایی نیست!
ما انسانها مدتهاست خدا را کشتهایم،
در قلبمان؛
و جسد سوختهاش را دفن کردیم،
در مغزمان؛
همین است که همیشه،
افکارمان بوی گند میدهد!
مادربزرگم همیشه می گفت "دلت برای کسی نسوزد چون دل سوختن بیچارگی به همراه دارد"
اما نمی دانم چرا وقتی این کودک جوراب فروش را دیدم که به جای کیف وکفشنو در دستان کوچکش جوراب مردانه وجود دارد به انسان بودن و ایرانی بودن خود شک نمودم،چگونه می شود در یک کشور ثروتمند که صادارات نفتی و غیر نفتی اش سر به فلک کشیده اینگونه یک کودک،یک انسان از حداقل حق هر ایرانی که تحصیل است بی نصیب باشد و همچنان افتخارات خود را زیر پا بگذارد!
به چشمان معصوم این کودک نگاه کنید شاید نشانه ای از خدا را بیابید،به دستان کوچک بزرگش نگاه کنید رنگ مردانگی را می بینید،به قد کوتاهش که حتی نمی تواند کیسه جوراب ها را از زمین بلند کند و خاک کشان به دنبال مشتری می گردد بنگرید ،به اطرافتان نگاهی بیاندازید این کودک در کنار شماست چرا نمی خواهید او را ببنید؟