درخت ها

عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !

به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند

تبر ها مگر کاری کنند !

نمی دانم نام این تیغ برنده را چه کسی تبر و نام این چوب تنومند را چه کسی درخت نهاد؟اصلا چرا نباید نام کوه،دریا و نام دریا صحرا باشد؟می خواهم بدانم آب چرا نامش آب و آتش چرا نامش آتش است؟این سوالاتی است که زمان مالیخولیایی شدن با خود می زنم و بعد برای قانع کردن خویش،ندانسته های دیگرم را پیش کشیده ، با خود می گویم ما که اینهمه چیز نمی دانیم این یکی نیز به آنها اضافه ..

باز گله و شکایت نکنید که بعد از اینهمه دیر آپ کردن و اینهمه کامنت و نظر گذاردن،این چه اراجیف هایست که می گویی؟

راستش را بخواهید بعد از مدت ها فارغ از دنیا و آدم های مجازی به کتاب های دوران نوجوانی،همچون معتادی که بعد از ترک با دیدن موادش هم خوشحال و هم ناراحت می شود ،به رومان ها و تاریخنامه هایی که در گرماگرم اوج  نوجوانی و زمان گذر به جوانی می خواندم نگاهی می انداختم،تا شاید در ورق به ورقش نوجوانی خویش را احیا سازم،اما افسوس که وقتی کتاب ها را نگاه کردم هرگز به یاد نیاوردم،کجای قصه "جان شیفته" عشق موج می زد،در کدام صفحه کتاب "بامداد خمار" ,عشق فریاد می زد و کجای کیمیاگر عشق ها به هم می رسیدند،ساعت ها فکر کردم و تنها خیانت ها،جدایی ها و رفتن ها به یادم آمد...

برای گذشته ام غصه می خورم که چرا مثل بسیاری به جای کتاب،کباب نخوردم و به جای توپ،کتاب در دست گرفتم؟!آن زمانی که همکلاسی هایم  ماش در لوله خودکار به سوی هم پرتاب می کردن من کتابها را در درون مغزم پرتاب می کردم و حال آن دوستم فلان بنگاه را دارد،آن یکی دلال ماشین و من تنها اندکی می فهم...

براستی دانستن همانند لیوانی از زهر می ماند  که باید دو نفر در یک زمان بخورند و بمیرند،اما یکی می داند این آب زهری است و دیگری نه..خوب هر دو می خورند یکی با لذت و دیگری با خفت!!ا

پس دوست من لیوان را بردار و یک نفس جرعه ای که اگر ننوشی به زور در حلقت می کنند را با لذت تمام بنوش و فکر نکن در لیوانت زهر است یا شراب،قند است یا نبات اینها تعلقات اند که بر دهانت شیرین می زنند،لیوانت ته سرشتش زهر است....

نوش جان،به دنیای خاموشی و سکون،به دنیای فرار و خراب خوش امدی،ساده بیا که اینجا همه قبل از تو ساده رفته اند!!