شنبه خونین

همه در هیاهوی روزمرگی گرفتار نه کسی حال کسی را می پرسد و نه کسی با کسی کاری دارد همه در خود فرو رفته و فکرها مشغول توهمات روزانه!!

آهای دیوار تو به جای درب بشنو...همه نوشته هایم از کسی نشات می گیرد که خود به افکارم می خندد ... 

نمی دانم چرا همیشه آنزمان که باید دوستت دارم را بگوییم یا خجالت می کشیم و یا غرورمان نمی گذارد و زمانی که می خواهیم بگوییم دیگر آن گوشی که مشتاق شنیدنش بود کر گشته  و یا گوشش در دهان دیگر جمع گفتگوست. 

بیایید دوست داشتن را آنگونه که می بایدپاس بداریم و دست از سر شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون برداریم و بدون افسانه عشق بازی کنیم.باور کنید اگر لیلی به مجنون وشیرین به فرهاد می رسید دگیر آنها برای همیشه افسانه نمی شدند 

ما ایرانی ها عادت داریم همه پل های پشت سرمان را خراب کنیم و بعد برای دلخوشی کتاب حافظ را باز کرده و فال بگیرم آنهم فال ُیوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ُ حال نمی دانم تو هزار بار اینگونه فالی را بگیر به نظرت عشقت به سوی تو باز می گردد؟گمان نمی کنم تو می کنی؟ 

یکی می گفت اگر دل کندنی بودن فرهاد به جای کوه دل می کند.....