سکوت

سایه سکوت بر تمام حرف هایم رخنه کرده هرچه می خواهم آفتاب را در آغوش کشیده و حرف های نا گفته ای را بگویم توانم نیست مثل انسانی که در باتلاق گرفتار گشته و هرچه بیشتر دست و پا میزند بیشتر غرق میشود! تو ای بوته سبز کنار باتلاق میدانم توان سنگینی اندامم را نداری ولی میدانی و میدانم چاره ای جز چنگ انداختن بر تو ندارم مرا ببخش اما بدان زیاد مهمان تو نخواهم ماند و به زودی در این باتلاق دفن خواهم شد پس این مدت کوتاه را با من بساز می دانم با تو نساخته ام و در مسیر آمدن حتی تو را ندیده ام ولی امروز به تو محتاجم ای بوته سبز امروز و زرد فردا