کاش مرا رها می کرد

در بدبختی خود غوطه ور،یک طرف پدر بیمار و قلبی و طرف دیگر پدر بزرگ در بستر افتاده مریض،خرج های زندگی،بیماری غلظت خون خویش و هزار گرفتاری دیگر،چند روزیست یک خاطره افتاده به جان می خواهد مرا داغون کند نمی دانم او را چه کرده ام و اصلا چه بدی در حقش نموده ام که زندگی مرا رها نمی کند و باز بعد از سالها می خواهد بیاید و به بدبختی هایم اضافه گردد.

یادم نمی رود چادر مشکی دزدی را و امروز روزگارم هم رنگ آن چادری شد که بخاطر حفظ آبرو دزدیم،البته جرات ددین از غریبه را نداشتم از خودی دزدیم و امروز آنکه یکروز او را توان داده ام امروز آمده تا توانم را بگیرد،آمده زندگی نیم بندم را بند بند کند،اما چه می شود کرد من تاوان خوبی هایی را می دهم که یک روز خواستم به یک انسان کمک کنم،کمکش کنم درس بخواند،به او امید دادم اما جواب خوبیم امروز بدی است؟؟

به گذشته خود نادمم که چرا مثل دیگران بی رحم نبودم،چرا خواستم خوب باشم چرا مثل دیگران تنا به دنبال هوا و هوس نبودم و خواستم انسان باشم بر خلاف دیگران

چند روز پیش خود را پنهان نمودم تا از خاطره ای حذف شوم،اما نشد یعنی خدا نخواست اما خدای من تو می دانی که من تنها خواستم خوب باشم و خوب زندگی کنم،به کودک نگاه می کنم چشمان کودکانه اش پاکی خاصی دارد از خدا می خواهم در تمام لحظات زندگیش پاکی وجودش را از او نگیرد و کمر پدری را در زیر بار تسخیر پاکی خم ننماید...

به حرف دکترها تضمینی نیست اما اگر اینگونه پیش رود راه زیادی باقی نمانده....

بزودی آزاد خواهم شد....

پرهایم برای پرواز آماده....

درب های قفس در حال باز شدن........

سکوت همگان و آرامشی ابدی....

زمان او دارد می آیــــــــــــــــــــد.....