گاهی....

گاهی

شلوغی پیاده رو

بهانه ی خوبی ست

که دست هایی را

برای همیشه رها کنی!

 

دستانت در دستانم  دیگر گرم نیست،چند روزیست سرد است،در این تابستان و گرما دست انسان سرد بودن نیز ارزشمند است،نمی دانم یخی دستانت از قلبت  سرچشمه می گیرد یا داستان چیز دیگری است.

دستانت را می فشارم تا گرمای قلبم را به توهدیه کنم اما همانند بیماری رو به مرگ حال فشردن دستان را نداری و من می فهمم این دستان تا زمانی که در دستان من است سرد خواهد بود تا لحظه رفتن تا لحظه بی من و آنگاه در دستان دیگری گرم آتش خواهد بود.یادم نمی رود دستانت  در روز آشنایی، گرم بود و قلبی که از آتش عشق می گفت حال آمده ام در این  شلوغی میان این همه انسان ،دستانت را رها کنم،همان هایی که  روزی می ترسیدم اگر نباشند گم خواهم شد ولی امروز باید رهایش کنم تا خود را اسیر نمایم.

برای فرمت و استارت آماده ام دست هایت را آرام باز کن لحظه پروازت نزدیک می شود