از دیر آمدنم گله نگیر!!

باور کن بودنم معنا نداشت به خاطر همین رفتم!!!
تا به حال شده از بودن خود دچار واهمه شوی که هستی یا ادای بودن در می آوری؟ تا به حال شده خسته از خود به دنبال راه فراری برای از خود باشی؟
من به آن لحظه به لحظه موعود به لحظه پایان در میانه راه رسیده ام،همانند در راه مانده ای که خودرویش خراب گشته و بی امید و از ناچاری تنها استارت می زند،می زند و می زند تا آن لحظه که استارت نیز ار کار می افتد،عمر استارت ماشین زندگیم رو به پایان است و هنوز در مسیر ، نگاهم به جاده است تا نکند منجی یا انسانی رد شده و ماشین فرسوده مرا تا مقصد یدک کشد اما در این مسیر پر خم و پیچ و سر بالا چه کسی حاضر است از سرعت خود کاسته و مرا یدک بکشد؟
 

 


نمی دانم چگونه اینهمه راه را آمدم،نمی دانم چگونه مسیر بین خوشختی و بدبختی را طی کردم،مانده ام  در مسیر آمدنم چرا به کوه ها به دریا و جنگل ها توجه نکردم و حال در کویر سوزان مانده ام.
نمی خواهم فازمنفی دهم و بگویم همه چیز سیاه و هست و همه چیز بد است اما می خواهم بگویم همه چیز سیاه نیست ولی خاکستریست.