آری رسم زندگی اینچنین است....

از رنگ به رنگ شدن آدم ها،از بازیچه بودن و از تنهایی خسته شدم،نمی دونم چرا و کجا باید این قصه غمناک جدایی و دوست داشتن یک طرفه به پایان برسه،نمی دونم اصلا قراره که یکروز آدم ها به جز خودشون به اطرافیانشونم فکر کنند یا نه،فکر می کنم بعضی از انسان ها تنها میان که داغونت کنن میان که بفهمی که دوست داشتن یعنی عذاب،یعنی گناه یعنی بودن بدون او...



من آمده ام … آمده ام و باید بمانم ، آمده ام و راهی نیست ، باید بمانم ، با دیگران … با آنها که خیال می کنند یا ایمان دارند نماندن من برایشان پایان زندگی است ! 

من آمده ام تا تماشا کنم . زندگی دوست داشتنی نیست اما تماشایی است ! باید تا انتها رفت مثل بسیاری از فیلم های مزخرفی که در سینما می بینم اما تا انتها روی صندلی ام می نشینم تا ببینم سرانجام چه خواهد شد . من آمده ام تا ببینم چه خواهد شد و می مانم تا پایان تا انتها !

من آمده ام تا میان این همه شلوغی دست و پا بزنم . انگار در این دنیا هیچ کس حق ندارد آرام باشد . انگار هیچ کس حق ندارد خودش باشد . بدن ها در فشار لباس ها و صورت ها در فشار ماسک هاست !

من آمده ام تا با آدمهایی سر و کلّه بزنم که انگار محبت کردن برایشان عادت شده است . وقتی دوستانم از خود محبت بی اندازه بروز می دهند ، احساس می کنم آمده اند دفتر ِ وظیفه هایشان را امضا کنند و بروند ! شاید هم نه … شاید این نارسایی احساس من است که دیگر محبت ها را نمی شناسم !

به اشتغال فکری برادرم حسادت می کنم . زمانی من هم می توانستم آسوده و بی خیال در کشاکش انواع ماضی ها گم شوم . کتاب دستور زبان برایم کتاب کوچکی بود . هنوز اندازه و شکل صفحاتش را به یاد می آورم حتی عنوان ِبزرگ ِ قرمز رنگ ِ ماضی مطلق را بر بالای یکی از صفحه هایش !