نمی دانم


هرچقدر هم خاطرات ناتمام و آزار دهنده را از ذهنت لایروبی کنی، هرچقدر هم کنار هر کدام تیک بزنی و همه را با هم بفرستی به آخرین فولدر خاک خورده‏ ته ذهنت و هزار قفل و بندش بزنی... کافیست یک آهنگ از گذشته‏های دورت بشنوی تا همه چیز به هم بریزد! کافیست در یک شیشه عطر قدیمی را باز کنی تا با سرعت نور پرتاب شوی به گذشته‏های دور، به همان فولدر خاک خورده و با ولع تمام قفل و بند‏ها را بشکنی و تمام خاطرات گرد و خاک گرفته‏ات را به یاد بیاوری و مثل یک بیمار مازوخیسمی سعی کنی جزء به جزئش را به خاطر بیاوری و هی بسوزی و اشک‏های داغت را نتوانی بند بیاوری و از این بی‏ارادگی و سستی بدنت نمی‏دانی لذت به یاد آورده شدن خاطرات همراه با غم می‏بری؟ یا از غم شدید است که یک حس بی‏وزنی و رهایی از زمین داری.... که مرز‏های احساس هرچه‏ عمیق‏تر شوند، باریک‏ترند و نازک‏تر و غیر قابل تشخیص‏تر!