من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

من و تو **عشقولانه**

غلط است این تفکر که بپنداریم زندگی می گذرد بپذیریم زندگی می ماند ؛ من و تو می گذریم.....!

تقدیم به آنانی که بی ادعا رفتند…

 

نگاه بود تنها یادگارم و پلاکی که به یادگار با خود برده بودی،و همه نقاشی های کودکانه از پدر

 تنها همین!

 یک بغل بوسه زمان رفتن و یک آسمان اشک برای برگشتن ،همدم روزهای بی تو بودن،همچون سرو رفتی و تنها یک مشت استخوان،بی دست بی پا بازگشتی

تنها همین!

وقتی که رگبار و بمب های بی رحمانه بعثی ها به سویت روانه شد و اندامت را پاره پاره ساخت،دلت ،ذکرت و نگاهت تنها خدا بود،انگار افکارت پر کشیده و زودتر از جسم به سوی معبودش روانه گشته بود ،تنها او بود و خدایش

تنها همین!

به جای تو،خبرت آمد،مادر شکست،و من در خاطراتت غرق شدم،مادر شکست و من تنها سکوت کردم

تو رفتی و تنها به جایت یک دنیا هیچ آورده اند

تنها همین!

تو سفید رو به سوی خالقت شتافتی و ما همه سیاه پوش در ماتمت ماندیم تنها برای تو

تو غرق شدی در یک دنیا سعادت و ما ماندیم با کوله باری از یاد تو

تنها همین!

براستی این رسم کدام ملت است ای مرد؟براستی این رسم کدام مذهب است پدر،چرا امروز به جای تو من باید بر سر مزارت قصه بگویم؟!!

تنها برای تو

هنوز خسته ام

 

اول همه عذرخواهی برای نبودنم،برای بودن تو دوست همیشگی که آمدی و کامنت گذاشتی،و غلط کردم برای تویی که بسیار آمدی و دل نوشته ای برای خواندن نیافتی،راستش را بخواهی چند روز قیامت بود،بیماری چشم به همراه امتحانات دانشگاه همه بهانه ای شد مدتی دور باشم از تو و دنیای مجازی،خوب می دانم نبودنم برایت راحت تر است زیرا نوشته های غمگینم تنها غمت را زیاد می کند اما به رسم رفاقت و آن نان و کلمه ای که من نوشتم و تو خواندی تنها برای عرض ارادت آمدم...

می خواهم بِدهم دنیا را برایم تنگ کنند

به اندازه آغوشت !

بی خیال روزمرگی های همیشه،بی خیال من و توی بی هم و بی خیال هر چیز که وصلمان کند،که گیرمان بیاندازد،بی خیال آنکسی که برایش ارزش انسان تنها زمانی است که فایده داشته باشد،به درد بخورد و در سکوت تنها کار کند،بی خیال آن کسی که در زمان سیر نمی کند و در لحظه با هم بودن رفتن را بهانه می کند و هر آنچه می خواهد تو بدانی را در گوش دیگری نجوا می کند،نمی دانم چرا اما می دانم که هر چه کار کرده ام بی خود بوده است هر چه رنج کشیده ام بیهوده بوده و هرآنچه کاشتم علف هرزی بیش نبوده است،به یاد دارم در روزهای رویایی کاری وقتی یک پروژه از پروژه ها به اتمام می رسید با ذوق و شوق خاصی آن را به دیگران اعلام می کردم و حال از فرط انجام کار بی خیال شده ام باور کن بی خیالی ام اتفاقی نیست از شکم سیری نیز نیست بلکه تنها از انسان هایی است که خوبی ها را پای وظایف می گذارند....

ببخشید بعد از مدت ها نبودنم اما باز هم خسته ام...!!//؟؟

باور کن

زندگی!
کلاهت را به هوا بیانداز.........
که من دیگر جان بازی کردن ندارم.............
تو بردی............
می ترسم " یه روز خوب " که می آید ، من نباشم …….
روزگار!
شمشیرت را غلاف کن ......
من دیگر جان دعوا ندارم.......
تو پیروز شدی.............
می ترسم"یه خواب ناز"که می آید،من نخوابم.....
چرخ گردون!
بلاهایت را بگذار برای دیگری.....
من دیگر خود یک بلایم.....
تو قهرمان شدی....
زندگی!
سرود شادی بخوان.....
من دیگر غصه دارم.....
تو موفق شدی......
ای دوست!
بیا با هم برویم....
ما دیگر شکست خوردگانیم...
که نای پیروزی نداریم...
تسلیمیم،باور کن دیگر بازیمان نمی آید اصلا بازی را دیگر توبه کرده ایم...

هنوز گاهی میانه آدم ها گم می شوم

کوچه ها را بلد شدم
خیابان ها را بلد شدم
ماشین ها را .... مغازه ها را ....
ولی هنوز میانه آدم ها گم می شوم
نمی دانم چرا آدم ها اینقدر پیچ در پیچند
گم شده ام،همچو کودکی که سالها پیش در یک فیلم رنگ و رو رفته ایرانی نزدیک حرم چادر مشکی مادرش را رها می ساخت و مدت ها باید می گذشت تا بتواند آن چادر را بار دیگر در دستان کوچکش گیرد.میان آدم ها گم شده ام،کاغذ مچاله شده در دستم را باز می کنم،دست خط پدرم آدم مسیر کروکی کشیده اش را نشانم می دهد، چشمانم تار می بیند بیشتر نگاه می کنم،آدرس را پیدا نمی کنم خیابان و کوچه تنهایی را در هیچ یک از میدان های شهر نمی بینم،پلاک صفا را خانه وفا را،همسایه مهربان را،حج نرفته کمک کننده به دیگران را،سکوت ظالم،فریاد مظلوم،خنده یتیم را پیدا نمی کنم،در گوشه ای می نشینم مات و مبهوت از آدرس و خیابان های تازه شهر به یاد گذشته می افتم به یاد آن روزها که آدم ها سر راست تر بودن،با یک اشاره می توان پیدایشان نمود و حال منی که سالهاست در این شهر می جولم نمی توانم آدرسی ساده را پیدا کنم.
نمی دانم آدم ها پیچ در پیچ تر شده اند یا من خنگ تر

فولاد،پنجره،پرواز،کبوتر،عشق،خدا

این کلمات برایت چه معنایی دارند؟براستی میان این کلمات چه رازی نهفته است که دل را راهی سفر می کند، سفری که نه کوله بار می خواهد،نه همراه...
می خواهم با تو امشب در، لحظه همسفر شوم،چشمانت را ببند و به صدای قلبت گوش کن،قلبی که هیچگاه به تو دروغ نگفته،کوله بارت بربند تا دست در دست هم این شهر و آدم هایش را به دیروز بسپاریم.
یادت هست اولین باری که دستان سردت در دستان گرمم آرام گرفت کی بود؟می دانی تاریخ تولدم را در کجای درخت پارک با تمام نفهمی حک کردیم،به خاطر داری قرار خنده دارمان را که مسابقه بگذاریم ببینیم کی دست آن یکی را رها خواهد ساخت؟برنده اش کی بود؟
می دانم فراموش نکرده ای،می دانم در پساپس روزها مرا در غبار جاده بر باد نداده ای،می دانم با اینکه هزاران هزار مسئله ریاضی را هنوز در سر داری،دو به دو دویدن هایمان را کم نکرده ای،حال بیا در این زمان سرنوشت ساز با تمام بی رنگی و دنیای تازه دستان یکدیگر را رها نکنیم و در سفری بی انتها قدم برداریم.
دل و قلبت را به من بسپار،بوی حرم می آید،صدای کبوتر،ناله دردمند،چشمانت را به دور دست بسپار قلبت در قلب مشهد آرام گرفته است

درخت ها

عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !

به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند

تبر ها مگر کاری کنند !

نمی دانم نام این تیغ برنده را چه کسی تبر و نام این چوب تنومند را چه کسی درخت نهاد؟اصلا چرا نباید نام کوه،دریا و نام دریا صحرا باشد؟می خواهم بدانم آب چرا نامش آب و آتش چرا نامش آتش است؟این سوالاتی است که زمان مالیخولیایی شدن با خود می زنم و بعد برای قانع کردن خویش،ندانسته های دیگرم را پیش کشیده ، با خود می گویم ما که اینهمه چیز نمی دانیم این یکی نیز به آنها اضافه ..

باز گله و شکایت نکنید که بعد از اینهمه دیر آپ کردن و اینهمه کامنت و نظر گذاردن،این چه اراجیف هایست که می گویی؟

راستش را بخواهید بعد از مدت ها فارغ از دنیا و آدم های مجازی به کتاب های دوران نوجوانی،همچون معتادی که بعد از ترک با دیدن موادش هم خوشحال و هم ناراحت می شود ،به رومان ها و تاریخنامه هایی که در گرماگرم اوج  نوجوانی و زمان گذر به جوانی می خواندم نگاهی می انداختم،تا شاید در ورق به ورقش نوجوانی خویش را احیا سازم،اما افسوس که وقتی کتاب ها را نگاه کردم هرگز به یاد نیاوردم،کجای قصه "جان شیفته" عشق موج می زد،در کدام صفحه کتاب "بامداد خمار" ,عشق فریاد می زد و کجای کیمیاگر عشق ها به هم می رسیدند،ساعت ها فکر کردم و تنها خیانت ها،جدایی ها و رفتن ها به یادم آمد...

برای گذشته ام غصه می خورم که چرا مثل بسیاری به جای کتاب،کباب نخوردم و به جای توپ،کتاب در دست گرفتم؟!آن زمانی که همکلاسی هایم  ماش در لوله خودکار به سوی هم پرتاب می کردن من کتابها را در درون مغزم پرتاب می کردم و حال آن دوستم فلان بنگاه را دارد،آن یکی دلال ماشین و من تنها اندکی می فهم...

براستی دانستن همانند لیوانی از زهر می ماند  که باید دو نفر در یک زمان بخورند و بمیرند،اما یکی می داند این آب زهری است و دیگری نه..خوب هر دو می خورند یکی با لذت و دیگری با خفت!!ا

پس دوست من لیوان را بردار و یک نفس جرعه ای که اگر ننوشی به زور در حلقت می کنند را با لذت تمام بنوش و فکر نکن در لیوانت زهر است یا شراب،قند است یا نبات اینها تعلقات اند که بر دهانت شیرین می زنند،لیوانت ته سرشتش زهر است....

نوش جان،به دنیای خاموشی و سکون،به دنیای فرار و خراب خوش امدی،ساده بیا که اینجا همه قبل از تو ساده رفته اند!!