هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است... می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... ومی روند. وتو در خود می مانی و تو تنها می مانی راستی نگفتی رسم تونیز چنین است؟.... مثل همه فلانی ها....
[ بدون نام ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ
من فکر میکنم همان فلانی خودت هستی چون بیشتر به شخصیت شما میخوره اقای بی معرفت این متن هم خوب بخونش تا از دل تنگم بفهمی بی مرام
دوباره باز اغاز بی پایان گریه های من شروع می شود و دوباره باید رویای شکفتن با تو را از یاد ببرم دوباره باید ارام و بی صدا در ظلمت شب از غم هجرانت گریه کنم تا تمام ستارگان و کهکشانها صداقت کلامم را با گریه هایم باور کنند به راستی که چه کسی آواز جدایی را سر داد و من را از تو جدا کرد لعنت بر تو ای روزگار بی وفا که ناقوس جدایی را تو به صدا در اوردی و اهنگ جدایی را نواختی حالا چگونه این دل من با این فریاد دلخراش جدایی کنار برود احساس می کنم که از جدایی نفرت دارم ولی عزیزم تو را هرگز فراموش نمی کنم اگر چه جدایی بین ما می افتد
سلام خوبین؟ امروز داشتم وبمو زیرو رو می کردم رسیدم به وبلاگت دیگه خیلی وقت بود نیومده بودم هنوزم وبلاگت قشنگها همه مثل هم هستن توی هر هزار تای اگه یه ادم یافت بشه خوبه که اونم حتما یه مشکل اساسی تر داره
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .
ما همه آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست.
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد.
او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید.
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.
آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند.
و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفتوگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.
زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد.
تب داشت و عاشق بود.
خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم
عرفان نظرآهاری
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
من فکر میکنم همان فلانی خودت هستی چون بیشتر به شخصیت شما میخوره اقای بی معرفت این متن هم خوب بخونش تا از دل تنگم بفهمی بی مرام
دوباره باز اغاز بی پایان گریه های من شروع می شود
و دوباره باید رویای شکفتن با تو را از یاد ببرم
دوباره باید ارام و بی صدا در ظلمت شب
از غم هجرانت گریه کنم تا تمام ستارگان و کهکشانها
صداقت کلامم را با گریه هایم باور کنند
به راستی که چه کسی آواز جدایی را سر داد
و من را از تو جدا کرد
لعنت بر تو ای روزگار بی وفا که ناقوس جدایی را
تو به صدا در اوردی و اهنگ جدایی را نواختی
حالا چگونه این دل من با این فریاد دلخراش جدایی کنار برود احساس می کنم که از جدایی نفرت دارم
ولی عزیزم تو را هرگز فراموش نمی کنم
اگر چه جدایی بین ما می افتد
سلام خوبین؟
امروز داشتم وبمو زیرو رو می کردم رسیدم به وبلاگت دیگه
خیلی وقت بود نیومده بودم
هنوزم وبلاگت قشنگها
همه مثل هم هستن توی هر هزار تای اگه یه ادم یافت بشه خوبه که اونم حتما یه مشکل اساسی تر داره
احسان جان عکسی که گذاشتی نمی یاد عکسهای بذار که ما ببنیم وبلاگتم قشنگه از وبلاگ من هم دیدن کن خوشحال می شم
چرا از تیر به بعد ننوشتین دیگه؟بنویسین بازم.خیلی طرز نوشتنتون واسم آشناست.انگار این حرفارو یه جا دیگه از کس دیگه ایی شنیدم.به هر حال وبلاگ خوبی داری.
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .
ما همه آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست.
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد.
او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید.
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.
بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند.
و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفتوگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.
زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد.
تب داشت و عاشق بود.
خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم
عرفان نظرآهاری